گنجور

 
کمال خجندی

ای روشنی از روی تو چشم نگران را

این روشنی چشم مبادا دگران را

با حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی

جان نگران را دل صاحب نظران را

زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد

آن بی خبران را نگر این بی بصران را

از پیش من آن جان جهان را گذرانید

تا خوش گذرانیم جهان گذران را

جان از سر کوی تو ندارد سر پرواز

مرغی که چمن یافت نجوید طیران را

گفتم بحق آن دل سنگین که وفایی

وقعی نبود پیش تو سوگند گران را

بنما بکمال آن لب و خون خوردن او بین

کآن باده حلال است چنین نقل خوران را

 
 
 
صائب تبریزی

گمراه کند غفلت من راهبران را

چون خواب، زمین گیر کند همسفران را

بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب

روزی ز دل خویش بود بی جگران را

در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست

[...]

سلیم تهرانی

تا چند کنی خون دل صاحب نظران را

بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را

از یاری اختر مطلب کام در افلاک

با سنگ در خانه مزن شیشه گران را

با غارت عشق تو چه از داغ دل آید

[...]

مشتاق اصفهانی

ای باد بگو آن شه رعنا پسران را

سر خیل بتان خسرو زرّین‌کمران را

ناخن زن داغ دل ارباب محبت

صیقل‌گر آئینه صاحب‌نظران را

بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه