گنجور

 
مشتاق اصفهانی

مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را

که دارد این نشاط‌افزایی و اندوه‌کاهی را

ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد

کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را

چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه می‌داند

غم بی‌رهبری و محنت گم‌کرده‌راهی را

ندانی گر ز حرمان زلال وصل خود حالم

بیا بنگر تپان در خاک این لب‌تشنه ماهی را

مپرس از صبح و شام کشور بختم که از ظلمت

ز هم نشناسد اینجا کس سفیدی و سیاهی را

تو از ما فارغی کآسوده ساحل چه می‌داند

چه حال از شورش دریا بود کشتی تباهی را

مگر دریابدم موجی وگرنه دست و پایی کو

که در بحر افکند این بر کنارافتاده ماهی را

نظر چون از رخ مه‌طلعتان مشتاق بردارم

که می‌بینم در این آیینه‌ها نور الهی را

 
 
 
بابافغانی

زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را

فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را

زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل

که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را

خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر

[...]

سلیم تهرانی

الهی دور دار از ما غرور بی گناهی را

به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را

به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن

گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را

تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه