گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را

برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را

خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش

که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را

به شکر این که داری جمع ساز و برگ نیکویی

تهی دامن مران از خرمنت چون خوشه‌چین ما را

مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی

پسندی تلخ‌کام از حسرت این انگبین ما را

من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا

وفا برپای دل‌بسته است بند آهنین ما را

 
 
 
محتشم کاشانی

مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را

گدای کوی توام همچنین مبین ما را

هنوز سجدهٔ آدم نکرده بود ملک

که بود گرد سجود تو بر جبین ما را

گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد

[...]

رفیق اصفهانی

برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را

نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را

کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را

ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را

به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد

[...]

نورعلیشاه

نه تنها خال هندویش رباید کفر و دین ما را

بکف زنار گیسویش بود حبل المتین ما را

بکین از جیب فرعونی برآرند ار جهانی سر

کلیم آسا ید بیضا بود در آستین ما را

مهی کز تابش مهرش دهد هر ذره را تابی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه