گنجور

 
مشتاق اصفهانی

کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا

کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا

بی‌بقا شادی وصل تو و دانم که ز پی

آرد این خنده کم گریه بسیار مرا

چه شد ار داد به‌صدرنگ گل آن گلبن ناز

که ازو نیست بجز دامن پرخار مرا

منم از رونق جنس هنر آفت زده‌ای

که زد آتش بدکان گرمی بازار مرا

گومبر جانب گلشن قفسم را صیاد

بس بود ناله‌ای از حسرت گلزار مرا

نرود تیرگی از بخت بکوشش گو باد

روز روشن دگر آنرا و شب تار مرا

آنکه آخر بصد افسانه بخوابم میکرد

ساخت از خواب عدم بهر چه بیدار مرا

گو طبیبم نکند چاره مریض عشقم

که دل‌خسته بود خوش تن بیمار مرا

نیست گویائیم از خویش چو طوطی مشتاق

این سخن‌هاست از آن آینه رخسار مرا

 
 
 
رودکی

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا

وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت

برهاناد ازو ایزد جبار مرا

امیر معزی

ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا

مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا

به محالی و خطائی ‌که تو را هست خیال

خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا

چند گویی که به یک‌بار زبون‌گیر شدی

[...]

خاقانی

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

[...]

اوحدی

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

[...]

خواجوی کرمانی

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو برگیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده ام از پای و ندارم سر خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه