گنجور

 
مشتاق اصفهانی

تا کی به ما نشینی بیگانه‌وار یارا

آخر تفقدی کن یاران آشنا را

جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری

باز آید آشنایی بنوازد آشنا را

دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی

محمل‌نشین چه داند حال برهنه‌پا را

نبود ترا حذر چند از آه دردمندان

اندیشه کن که باشد گه‌گه اثر دعا را

چشم ترحم از یار دارم ولی چه سازم

خوبان نمی‌نوازند عشاق بی‌نوا را

روزی که شد دل ما روشن ز صیقل عشق

آیینه بود در زنگ جام جهان‌نما را

منعم ز بی‌قراری بی‌او مکن که هرچند

کردم طلب نجستم صبر گریزپا را

بیگانه‌ام ز خود ساخت بوی تو تا چه باشد

حال کسی که بیند دیدار آشنا را

زر می‌شود به کف خاک ز اکسیر بی‌نیازی

گو از جهان بکش دست جویای کیمیا را

مشتاق اگر ز بزمش دورم عجب نباشد

در بارگاه سلطان کی ره بود گدا را

 
 
 
مولانا

با آن که می‌رسانی، آن بادهٔ بقا را

بی تو نمی‌گوارد، این جام باده ما را

مطرب قدح رها کن، زین گونه ناله‌ها کن

جانا یکی بها کن، آن جنس بی‌بها را

آن عشق سلسلت را، وان آفت دلت را

[...]

سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

[...]

همام تبریزی

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

[...]

حکیم نزاری

دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا

تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد

شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید

[...]

امیرخسرو دهلوی

آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا

یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را

غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی

تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را

جولان کند سمندش چون سم او ببوسم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه