گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را

که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را

بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را

بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را

زبان بی‌زبانی‌ها اگر نه ترجمان باشد

که خواهد کرد یارب عرض حال بی‌زبانی را

ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری

چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را

چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا

به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را

دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی

سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را

بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی

توانایی بود تا چند آخر ناتوانی را

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

[...]

مولانا

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را

مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

حکیم نزاری

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

نظیری نیشابوری

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را

به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

[...]

کلیم

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه