گنجور

 
محتشم کاشانی

باز بر من نظر افکنده شکار اندازی

به شکار آمده در دشت دلم شهبازی

کرده از گوشه کنارم هدف ناوک ناز

گوشه چشم خدنگ افکن صید اندازی

خون بهای دو جهانست در اثنای عتاب

از لبش خنده‌ای از گوشهٔ چشمش نازی

سخن مجلسیش می‌کشد از ذوق مرا

چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی

به زکات قدمت بر لب بام آی امشب

چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازی

چشمت از غمزه مرا کشت و لب زنده نساخت

آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی

محتشم دل چو به آن غمزه سپردی زنهار

برحذر باش که واقف نشود غمازی

 
 
 
مولانا

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی

کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی

کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی

صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد

[...]

همام تبریزی

کیست کاین فتنه نشاند که تو می‌آغازی

کیست بر روی زمین کش تو نمی‌اندازی

نیست در جمله جهان مثل تو صاحب حسنی

چشم را گوی که زو دیده‌ام این غمازی

پیش از آن کز غم تو خانه بپردازد دل

[...]

حکیم نزاری

گر چه مشغولی و با بنده نمی پردازی

هم توانی ز سر لطف که کاری سازی

از سر پای اگرت هیچ بود دست رسی

چاره ای ساز که بر من نظر اندازی

آرزومندم و زین بیش ندارم طاقت

[...]

امیرخسرو دهلوی

ای که امروز به زیبایی او می نازی

جای آن است که بر ماه کنی طنازی

بوسه ای چند بخواهم ز لبت

چشم تو گر نکند پیش لبت غمازی

تا که در سینه کنون تخم وفایت کارد

[...]

سلمان ساوجی

رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی

که بدست آورمت، باز به بازی بازی

بر تو چون آب من ای سرو روان می‌باشم

چه شود سایه اگر بر سر من اندازی

همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه