گنجور

 
محتشم کاشانی

باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک

می‌زند نوبت من ادر که البرد هلک

باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه

می‌دواند به حدود از دمه چون دود برگ

باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار

می‌فرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک

برف طراحی باغ از رشحات نمکین

آن چنان کرده که می‌بارد از اشجار نمک

بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن

اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک

نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل

دست و پا می‌زند از واهمه در آب اردک

آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن

نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک

یخ زجاجی شده از برد که می‌باید اگر

خردسالی کندش ضبط برای عینک

جمرات از دمه بر قله منقل زرماد

پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک

کف دریا شده از شدت سرما مشتاق

به گرانی که گر آید ز سر آب به تک

برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند

پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک

شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا

به صد افسون نشود دود ز آهک منفک

سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا

لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک

دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند

خیمه‌پوشان خزان را ز بساتین یک یک

برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش

چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک

گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب

چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک

به مقر خود از آسیب هوا گردد باز

مهره‌ای کاتش داروش جهاند ز تفک

روبهی را که شود پشت به جمعیت موی

ذره گرم شود بر سر شیران شیرک

کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن

حرف امید بهار از ورق بستان حک

کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف

پوستین می‌کشد آن روز به زیر کپنک

مجمعی ساخته وز قهقهه انداخته‌اند

هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک

نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ

کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک

رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی

از ریاض چمن شوکت مولی به کمک

آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک

پادشاه طبقات به شر و جن و ملک

حجةالله علی الخلق علی متعال

که در آئینه شک شد به خدائی مدرک

آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا

بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک

آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد

آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک

بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان

کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک

گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک

خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک

گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان

همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک

در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک

در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک

حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه

امر جاری نسقش تیر قدر را بی‌لک

او خدا نیست ولی در رخ او وجه‌الله

می‌توان یافت چو خطهای خفی از عینک

پیش طفل ادب آموز دبستان ویست

با کمال ازلی عیسی مریم کودک

بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح

فکند سیم کواکب فلک اندر قلک

ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار

درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک

در زمان سبق عالم و آدم بوده

حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک

پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک

این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک

پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را

چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک

گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان

در کمان خانه کند چله نشینی ناوک

دو جهانند یکی عالم فانی و یکی

عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک

واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان

چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک

گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند

تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک

نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش

نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک

با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور

نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک

رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور

تا به حدیست که بی‌مدر که گردد مدرک

داندت بی‌بصری همسر اغیار که او

تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک

صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت

غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک

هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو

سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک

گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان

زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک

از درت کی به در غیر رود هرکه کند

فهم لذات جنان درک عقوبات درک

بک فی دایرةالارض و ما حادیها

طرق سالکها فی کنف الله سلک

هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار

از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک

به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام

دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک

پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را

نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک

از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک

سالکی را که ره حب تو نبود مسلک

محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد

لقد استعصم والله به واستمسک

گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس

جرم بسیار و خطا بی‌حد و طاعت اندک

غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین

نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک

دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل

چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک

به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود

هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک

تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان

هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک

آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند

در فلک باد عماریکش او دوش ملک

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

پیروی خردت روی ظفر بنماید

که خرد بر سپه هستی تو هست یزک

بخرد راه توان برد بسوی درجات

که خدا گفت که عاقل نبود زاهل درک

رو هنر جمع کن از تفرق مال منال

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ابن یمین
حافظ

ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک

حق نگه دار که من می‌روم، الله مَعَک

تویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس

ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَک

در خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن

[...]

خیالی بخارایی

گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک

کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک

ماه از عارض تو منفعل و آب خجل

شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک

پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف

[...]

صوفی محمد هروی

زیروائی که بود گرم و به او نان تنک

مرهم سینه مجروح بود روز خنک

صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد

خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک

جان کند تازه کنون خربزه ابدالی

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صوفی محمد هروی
نظیری نیشابوری

ره نداد آه قدرم بر سر خوان تو ملک

کز نمکدان تو بر لب زنم انگشت نمک

رستخیزی که شود زیر و زبر کار جهان

چند رختم به سما باشد و بختم به سمک

می‌شدم دامن ترسابچه گیرم پی کام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه