گنجور

 
غروی اصفهانی

بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم

کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم

رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست

بی وفائی ز تو البته که باور نکنم

ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد

من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم

سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است

لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم

روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر

بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم

زندگانی که بسر رفته به بی سامانی

نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم

دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر

به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم

دولت طبع روان ملک خداداد من است

میل دارائی دارا و سکندر نکنم

مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش

که به دیبای ملوکانه برابر نکنم