گنجور

 
میرداماد

گفتی که شد دردت فزون صبر است و بس درمان تو

صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو

افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد

باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو

دل بیخود و من بیخبر ترسم که آخر بر دهد

یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو

گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم

چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو

از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند

حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو

اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی

ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو