گنجور

 
محتشم کاشانی

چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو

صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو

در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان

من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو

در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری

من تیر نازت خورده و گردیده‌ام قربان تو

چون رفته‌ای دامن‌کشان من از تخیل سوده‌ام

بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو

هر شیوه کز شرم و حیا در پرده بودت ای پری

از پرده آوردی برون ای من سگ عرفان تو

از حاضران در غیرتم با اینکه هست از یک دلی

روی اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو

کاکل پریشان چون روی گامی گران کن جان من

تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو