گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای خاصه شاه شرق فریاد

چرخم بکشد همی ز بیداد

نابسته دری ز محنت من

صد در ز بلا و رنج بگشاد

بی‌محنت نیستم زمانی

مادر ز برای محنتم زاد

زین رنج که هست بر تن من

بگدازد سنگ سخت و پولاد

هر ساله بلا و سختی و رنج

من بیش کشیده‌اَم درین زاد

شاگردی روزگار کردم

از بهر چرا نگشتم استاد

داند که نکرده‌ام گناهی

آن کس که خلاص خواهدم داد

درویشی و نیستی ز لوهور

بر کند و به حضرتم فرستاد

نان پاره خویشتن بجستم

از شاه ظهیر دولت و داد

این رنگ به جز عدو نیامیخت

این بهتان جز حسود ننهاد

نابرده به لفظ نام شیرین

در کوه بمانده‌ام چو فرهاد

از بهر خدای دست من گیر

کز پای، تنِ من اندر افتاد

جورست ز روزگار بر من

ای حاکم روزگار فریاد

ای بحر نبوده چون دلت ژرف

وی ابر نبوده چون کفت راد

نه داشت ثباتِ حزم تو کوه

نه یافت مضای عزم تو باد

خسرو به تو کامگار دولت

دولت به تو استوار بنیاد

دانم بر تو نیم فراموش

زیرا که به مدح هستیم یاد

بنده شومت درم خریده

زین حبس گرم کنی تو آزاد

تا پیش صفر بود محرم

تا از پس تیر هست مرداد

از دولت و بخت شاد بادی

وانکس که به تو نه شاد ناشاد

این رنج که هست بر زیادت

بر دیده و جان دشمنت باد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

ای اصل سخا و رادی و داد

بخل از تو خراب و جود آباد

ای خواجه عمید نصر رستم

حساد به رنج و ناصحت شاد

چون باز تویی بلند همت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
قوامی رازی

ای زلف تو همچو شاخ شمشاد

وی قد تو همچو سرو آزاد

هر چند مرا زهر دو رنج است

بااین همه تا بود چنین باد

اشک من و روی خویشتن بین

[...]

انوری

از بس که کشیدم از تو بیداد

از دست تو آمدم به فریاد

فریاد از آن کنم که آمد

بر من ز تو ای نگار بیداد

داد از دل پر طمع چه دارم

[...]

مجیرالدین بیلقانی

از عشوه روزگار فریاد

کو خود ز وفا نمی کند یاد

آباد بر آن کسی که او هست

از بندگی زمانه آزاد

بر عمر مساز تکیه چون هست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه