گنجور

 
مسعود سعد سلمان

گر نه شاگرد کف شاه جهان شد مهرگان

چون کف شاه جهان پر زر چرا دارد جهان

ور نشد باد خزان را رهگذر بر تیغ او

پس چرا شد بوستان دیناری از باد بزان

راست گویی منهزم گشت از خزان باد بهار

چون سپاه اندر هزیمت ریخت زر بیکران

ابر گریان شد طلایه نوبهار اندر هوا

گشت ناپیدا چو آمد نوبت باد خزان

راست گویی بود بلبل مدح خوان نوبهار

چون خزان آمد شد از بیم خزان بسته دهان

زعفران اصلی بود مر خنده را هست این درست

هر که او خندان نباشد خنده ش آرد زعفران

چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت

پس چرا باز ایستاد از خنده خندان بوستان

یا ز بسیاری که دادش بازگشتست او به عکس

هر چه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن

روز نقصان گیرد اکنون همچو عمر بدسگال

شب بیفزاید کنون چون بخت شاه کامران

آب روشن گشت و صافی چون سنان و تیغ او

شاخ زرد و چفته شد چون پشت و روی بندگان

قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر

تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان

شاه ابوالقاسم ملک محمود آن کز هیبتش

لرزه گیرد گاه رزم او زمین و آسمان

تیغ او چون برفروزد آتش اندر کارزار

جان بدخواهان برآید زو به کردار دخان

آنکه از بیمش بریزد ناخن ببر هژبر

وانکه از هولش بدرد زهره شیر ژیان

آنکه وصف او نگنجد هیچ کس را در یقین

وانکه نعت او نیاید هیچ کس را در گمان

فر خجسته رای او بر جامه شاهی علم

گستریده نام او بر نامه دولت نشان

هر چه او بیند بود دیدار او عین صواب

هر چه او گوید بود گفتار او سحر بیان

مشتری و زهره را هرگز نبودی حکم سعد

گر نبودی قدر او با هر دوان کرده قران

گر نبودی از برای ساز او را نامدی

در ناسفته ز دریا زر پاکیزه ز کان

طرفهای ساز بگشادند در مدحش دهن

کرد گردون هر یکی را گوهری اندر دهان

ای جلال پادشاهی وی جمال خسروی

هستی اندر جاه و رتبت اردشیر و اردوان

چون به گوش آمد صریر کلک تو بدخواه را

بشنود هم در زمان از تن صفیر استخوان

گر نه قطب دولت و بخت جوان شد تخت تو

پس چرا گردند گردش دولت و بخت جوان

مهرگان آمد به خدمت شهریارا نزد تو

در میان بوستان بگشاد گنج شایگان

باده چون زنگ خواه اندر نوای نای و چنگ

نوش کن از دست حوری دلبر نوشین روان

ای به تو میمون و فرخ روزگار خسروی

بر تو فرخ باد و میمون خلعت شاه جهان

همچنین یادی همیشه نزد شاهنشه عزیز

همچنین باد از تو دایم شاه شاهان شادمان

تا همی دولت بود در دولت عالی به ناز

تا همی نعمت بود در نعمت باقی بمان

مملکت افزون و همچون مملکت بفروز کار

روزگارت فرخ و چون روزگارت مهرگان

التجای تو به بخت آمد و نعم الملتجاء

ایزدت دایم معین والله خیرالمستعان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان

لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان

عنصری

چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان

بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی‌تنْ روان

گر بجنبانیش آب است، ار بلرزانی درخش

ور بیندازیش تیر است، ار بدو یازی کمان

از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ابوسعید ابوالخیر

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم

گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان

در خیال من نیامد در یقینم هم نبود

[...]

فرخی سیستانی

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند

پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان

تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها

تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه