گنجور

 
مسعود سعد سلمان

قوت روح خون انگور است

تن پر از فتنه گشت و معذور است

آن نبید اندر آن قدح که به وصف

جان در جسم و نار در نور است

همچو زنبور شد زبان گز و باز

در گوارش لعاب زنبور است

باده گر جان حور شد شاید

زآن که انگور دیده حور است

گلبن و باغ پیش ازین گفتی

تاج کسری و تخت فغفور است

بوستان ها ز برگ ها اکنون

بر طبق های زر طیفور است

به دل بانگ قمری و بلبل

نغمه چنگ و لحن طنبور است

کرد بدرود باغ بلبل از آنک

مر چمن را ز برف ناطور است

زنده شد لهو و شادی از پی آنک

نعره رعد و نفخه صور است

بر در و بام برف پنداری

بیخته گچ و کشته آکور است

باغ چون جزع و راغ چون شبه را

دل و جان غمگن است و مسرور است

فرقت آب حوض و وصلت برف

این و آن را چو شیون و سور است

چشم چشمه چرا نگیرد آب

که همه روی دشت کافور است

پنجه سرو و شاخ گل گویی

دست مفلوج و پای مقرور است

برگ نارنج و شاخ پنداری

پر طوطی و ساق عصفور است

از چه سخت آبله زده ست چنار

که به خلقت نه سخت محرور است

رنگ زردی ترنج پیدا کرد

کز پی زاد و بود رنجور است

گر ندیده ست جام می نرگس

چون گهی مست و گاه مخمور است

همه شب خوش چرا همی خندد

اگر از نور ماه مهجور است

چهره سیب سرخ گونه چراست

روی زوار خواجه منصور است

آنکه خلقش به حسن مشتهر است

وآنکه ذاتش به لطف مذکور است

مهر و چرخ است روشن و عالی

چه شگفت ار بزرگ و منظور است

گرچه از خلق در هنر فرد است

ور هنرور میان جمهور است

همه اخبار در بزرگی او

ببر عقل نص و مأثور است

هر چه هست از رضای او بیرون

در دیانت حرام و محظور است

درگهش کعبه شد که طاعت خلق

چون به سنت کنند مبرور است

مجلس او بهشت شد که درو

گنه بندگانش مغفور است

جز ازو سروری همه عجب است

جز برو خواجگی همه زور است

عقل را هر چه در منظوم است

زیر پای ثناش منثور است

بار جودش نشست بر دینار

زان رخش زرد و پشت مکسور است

هنرش را ز رای تربیت است

دولتش زان به طبع مامور است

هر که منصور ناصرش باشد

در جهان ناصر است و منصور است

کلک او شد کلید غیب کزو

رازهای فلک نه مستور است

کان زر است و می فشاند در

گاه گنج است و گاه گنجور است

تندرست است و زار و نالانست

ساحر است و بزرگ مسحور است

نیست آرامشی که در عالم

بر تک و تارکش نه مقصور است

بنده کردش به طبع از پی آنک

شیفته برنگار منشور است

وصف او را چو وهم و خاطر من

بی عدد پیشکار مزدور است

گرچه گفتار من بلند آمد

او بدان نزد خلق مشکور است

زانکه فکر من از مدیحت او

نهر جاری و بحر مسجور است

در قفس مانده ام ز مدحت او

طبع من با نوای زر زور است

در ثناها به تف اندیشه

بحر اندر ضمیر باحور است

ای بزرگی که بر سپهر شرف

رای تو آفتاب مشهور است

چون چنین است پس چرا همه سال

روز من چون شبان دیجور است

از تجلی چرا نصیبم نیست

که همه عمر جای من طور است

دل من کوره ای است پر آتش

که تنم در غم ته گور است

سر همی گرددم ز اشک دو چشم

همه تن در میان در دور است

تارکم زیر زخم خایسک است

جگرم پیش حد ساطور است

روز اقبال من نه منصوفست

عدد بخت من نه مجذور است

صایم الدهرم از ضرورت و کس

بر چنین طاعتی نه مأجور است

بس قلق نیستم یقین دانم

رزق مقسوم و بخت مقدور است

از زمانه نکرده ام گله ای

تا بدانسته ام که مجبور است

مر مرا گاه گاه رنج کند

همه ام یوبه لهاوور است

داند ایزد که سخت نزدیک است

دل به تو گر تنم ز تو دور است

تا همی بر زمین و بر گردون

ربع مسکون و بیت معمور است

نیکخواهت ز بخت محترم است

بد سگالت ز چرخ مقهور است

این بر آن وزن و قافیت گفتم

روزگار عصیر انگور است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابوالفرج رونی

روزگار عصیر انگور است

خم ازو مست و چنک مخمور است

مسعود سعد سلمان

همین شعر » بیت ۵۷

این بر آن وزن و قافیت گفتم

روزگار عصیر انگور است

ابوالفرج رونی

روزگار عصیر انگور است

خم ازو مست و چنک مخمور است

خیز تا سوی باغ بشتابیم

کز می و میوه اندر او سور است

سیب سیمین سلب چو گوی بلور

[...]

حمیدالدین بلخی

سخت بسته چو راه گوش کر است

ناگشاده چو دیده کور است

نا بسوده چو گوهر صدف است

نا گرفته چو قلعه غور است

گوئی از بی فضائی و تنگی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
عراقی

دل، چو در دام عشق منظور است

دیده را جرم نیست، معذور است

ناظرم در رخت به دیدهٔ دل

گرچه از چشم ظاهرم دور است

از شراب الست روز وصال

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از عراقی
سلطان ولد
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبله‌های عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته

چون ولی را خلاصه آن نور است

کی از آن نور جان او دور است

مشاهدهٔ ۱۶ مورد هم آهنگ دیگر از سلطان ولد
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه