نه از لب تو برآید همی به طعم شکر
نه با رخ تو برآید همی به نور قمر
نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی
نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر
نه از زمانه تصور شود چو تو صورت
نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر
به نور آذری و از تو در دیده ام آب
به لطف آبی و از تست در دلم آذر
مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته
مرا چو جانی در تن به دوستی در خور
ولیک سود چه دارد که با دریغ همی
برفت باید ناخورده از جمال تو بر
بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان
همی گشاید بر بوستان خرم در
دمیده باد بر اطراف عنبر سارا
کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر
چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور
چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر
دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت
چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر
دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من
نهاد باید رویم همی به راه سفر
ز بهر آب حیات از پی رضای تو
زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر
چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما
که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر
خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار
نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر
اگر جوازی یابم ز شهریار جهان
که اختیار ملوکست و افتخار بشر
به بحر در کنم از آتش دلم صحرا
به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که قصد او فردوس است و دست او کوثر
مبارزی که عدیل سنان اوست اجل
مظفری که قرین حسام اوست ظفر
چو آفتاب ازو باختر ستاند نور
هنوز ناشده پیدا تمام از خاور
نماند آز چو شد کف راد او معطی
نماند جور چو شد روی روشنش داور
فلک زمین سزد ار جود او بود باران
جهان عر بود ار روی او شود جوهر
مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس
خطیب نامش را آسمان سزد منبر
خدایگانا در رتبت و سخا آنی
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع
که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر
هنوز روز معالیت را نبوده صباح
هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر
چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را
اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر
دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش
ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر
ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را
ز زندگان شمرم کس نداردم باور
نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد
نه هیچ آگه گردد تن من از بستر
چنان بماندم در دست روزگار و جهان
که تیغ تافته در دست مرد آهنگر
ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل
ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر
اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور
وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر
چرا که نشنودم این همه به عدل سخن
چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر
از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت
مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر
بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است
از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر
به پیش تخت تو شاها گله نکردم من
ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر
بسان عودم تا آتشی به من نرسد
پدید ناید آنچم به دل بود مضمر
به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد
به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر
چو روی آبی روی مرا مباد بها
چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر
خدایگانا بر من چرا نمی تابی
چو می تابی بر خلق این جهان یکسر
نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید
نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر
منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب
ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور
وگر تو سایه ازین جان خسته برداری
به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر
اگرچه آتش را قربی و عزتی باشد
به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر
گرچه در و گهر قیمتی بود در کان
وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر
ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی
ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر
منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان
منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر
سحاب دست تو خورشید را دهد مایه
لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر
به دولت تو بود روح در تن حیوان
به مکنت تو بود باده در دل ساغر
سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان
امل به دست تو حیران چو دیده اعور
ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم
به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر
اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ
چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر
وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو بری از عنبر
نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد
نهد معطر نافه به کشور دیگر
بسان بازم کش چون داری اندربند
شکار پیش تو آرد چو باز باید پر
عجب نباشد کز منت ایادی تو
چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر
دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم
تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر
به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار
زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر
ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب
نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر
خدایگانا دانی که چند سال آمد
که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر
شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده
ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر
بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع
نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر
به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه
به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر
ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند
مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور
وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون
دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر
اگر به دفتر من جز مدایح تو بود
تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر
وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم
مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور
چگونه کار توانیم کرد بی آلت
حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر
درست شد که زمانه است مر مرا دشمن
به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر
ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون
همی بماندم از صد هزار گونه عبر
از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من
بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور
اگر به کودکی امیدوارم از فرزند
چگونه باشدم امید پیری از مادر
رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز
که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر
بدان مبارک خانه همی رود ملکا
بدان مقام رساند مرا خدای مگر
جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا
زمین نوردم در روز و شب بسان قدر
چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر
چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام
چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر
دعا و شکر تو گویم به درگه کسری
ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر
همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا
همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر
بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید
به بوستان عدالت ببال چون عرعر
نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن
نگاهبان سرت باد داد چون مغفر
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره ستایش و توصیف زیبایی و بزرگی یک پادشاه است. شاعر به توصیف ویژگیهای منحصر به فرد و فوقالعاده پادشاه میپردازد و او را به نور قمر، شکر و جواهرات تشبیه میکند. شاعر احساس عمیق و شگفتی خود را نسبت به زیبایی و ویژگیهای پادشاه بیان میکند و از احساس غم و دریغ نیز سخن میگوید، بهویژه از اینکه نتوانسته همه زیباییهای پادشاه را مشاهده کند. همچنین، شاعر از آتش عشق و دوستیاش نسبت به پادشاه میگوید و تأکید میکند که ستایش او در عرض جسم و جانش عمیق و درونی است. در نهایت، شاعر با ابراز امیدواری به اینکه پادشاه همیشه در اوج و بر تارک زندگی انسانی باشد، به مدح و ستایش او ادامه میدهد و بر اهمیت او در زندگی و تاریخ تأکید میکند.
هوش مصنوعی: نه شیرینی لبهایت میتواند به مزهی شکر باشد و نه زیبایی چهرهات میتواند به روشنی ماه شب چهارده نزدیک شود.
هوش مصنوعی: تو نه تنها به زیبایی و ظرافتی که داری، با خامه و رنگ ساخته شدهای، بلکه همچنین به جذابیت و شکوهی که داری، به مانند تیشه آذر هم نمیتوان تو را آراست.
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیتواند به زیبایی تو تصور شود، و هیچ آفتابی نمیتواند مانند تو درخشان باشد.
هوش مصنوعی: من با نوری که تو به من میتابانی، در چشمانم آب وجود دارد و به خاطر مهربانیات، در قلبم آتش عشق تو شعلهور است.
هوش مصنوعی: من را مانند عقلی در سر نیازمند محبت و دوستی میدان، همانطور که جان به وجود من در تنم احتیاج دارد.
هوش مصنوعی: اما چه فایدهای دارد که با حسرت و افسوس از دست برود؟ باید بدون اینکه از زیبایی تو بهرهمند شوم، میگذرد.
هوش مصنوعی: در این زمان، بهشتیان هر لحظه در باغی سرسبز و شاداب، خوشی و نعمت را به ارمغان میآورند.
هوش مصنوعی: باد خوشی میوزد و عطر خوش عنبر را پراکنده میکند و ابرها در آسمان مانند پارچهای نرم و زیبا بر افراز شدهاند.
هوش مصنوعی: همهی فضا مانند بوی خوش عطر آهو شده و زمین نیز مانند رنگ و زیبایی طوطی به سرسبزی و زندگی آراسته شده است.
هوش مصنوعی: متأسفانه، در این روزگار پر از خوشی و لذت، زندگی برایم چون زهر شده است و شادیام از غم دلبرم به رنج میانجامد.
هوش مصنوعی: افسوس که نتوانستهام تمام زیبایی تو را ببینم، باید راهی شوم و به سفر بروم.
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن آب حیات و رضایت تو، زمین را میپیمایم مانند خضر و اسکندر.
هوش مصنوعی: چنان تصمیم دارم از پیش تو بروم، ای محبوب، که حتی تصور بودن کسی دیگر به جای تو، برای من غیرممکن خواهد بود.
هوش مصنوعی: تنها وقتی از من خبری برایت میآید که مانند ابر بهاری بر تو ببارد و تنها نسیمی که از من به تو میرسد، شبیه نسیم صبحگاهی باشد.
هوش مصنوعی: اگر مجوز و اجازهای پیدا کنم از پادشاه عالم، که او صاحب اختیار پادشاهان و مایهی افتخار انسانهاست.
هوش مصنوعی: من آتش دل را به دریا منتقل میکنم و صحرا را از رنج خود پر میکنم، همچنین از اشکهایم، بیابان را آب میدهم.
هوش مصنوعی: امیر غازی محمود، که ریاست و دین را در دست دارد، هدف او رسیدن به بهشت است و قدرت او بی پایان است.
هوش مصنوعی: شخصی که در میدان نبرد همپایهی تیرهای اوست، مهلت زندگیاش به گونهای است که پیروزی به همراه دارد.
هوش مصنوعی: وقتی که آفتاب از سمت مغرب نور خود را میگیرد، هنوز نور کاملی که در حال حاضر در سمت شرق وجود دارد، پیدا نشده است.
هوش مصنوعی: وقتی دست بخشنده او به کار میافتد، دیگر نیازی به آزمایش و امتحان نمیماند. و زمانی که چهره روشن او قضاوت میکند، دیگر نگران ظالمی نخواهیم بود.
هوش مصنوعی: اگر آسمان زمین باشد، شایستهاش است که از بخشش او باران ببارد، و اگر زمین روی او باشد، جهان به ارزش و گوهری تبدیل میشود.
هوش مصنوعی: خواندن مدیحه در یک جمع خوب و دلچسب، به مانند باغی زیباست و نام خطیب که سخنرانی میکند، شایسته است که به آسمان و فراز منبر نزدیک شود.
هوش مصنوعی: ای خالق بزرگ، در مقام و سخاوت تو آنقدر بلندی وجود دارد که کیهان و دریا نیز در برابر تو اطاعت میکنند.
هوش مصنوعی: هر که تو را وصف کرده، هرگز نتوانسته به طور کامل تو را توصیف کند؛ زیرا او در وصف تو به یک نوع خاص از شعر و مدح محدود شده و نتوانسته به عمق و وسعت شایستگیهای تو بپردازد.
هوش مصنوعی: هنوز روز حساب و جزا فرا نرسیده و هنوز درختان باغ بزرگت به بار ننشستهاند.
هوش مصنوعی: وقتی چوب خشک در آتش میسوزد، تأثیر آسمان را تغییر میدهد؛ اگر تو از آتش خشم خود، تلاشی کنی، حتی یك جرقه ضعیف میتواند به یادگار بماند.
هوش مصنوعی: دلیل این وضعیت را نمیدانم، اما با دیدن خشم تو همچون آتش، به شدت دچار سوزش و سوختگی شدهام.
هوش مصنوعی: شاهد، من به قدری ضعیف و بیرمق شدهام که اگر خودم را هم جزو زندهها حساب کنم، کسی به من اعتنا و اعتماد ندارد.
هوش مصنوعی: بدن من از بستر هیچ اطلاعی ندارد و بستر هم هیچ تغییر و تحولی در بدن من ایجاد نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: من به قدری در چنگال زمان و دنیای پیرامون خود گیر کردهام که مثل تیغی که آهنگر در دست دارد، بدون هیچ ارادهای در اختیار سرنوشت و شرایط قرار دارم.
هوش مصنوعی: اگر دل پاک و بیگناهی داشته باشم، نباید از اینکه وجودم در دل آتش عشق نمایان میشود تعجب کنم؛ چرا که همچون جواهر که از میان خنجر بیرون میآید، احساسات درونم هم میتواند به این شکل به نمایش درآید.
هوش مصنوعی: اگر در زندگی تنها به ظواهر نگاه کنیم و به عمق حقیقت پی نبریم، دنیای اطراف ما بیفایده و پوچ به نظر میرسد؛ و اگر به واقعیتها گوش ندهیم، آسمان نیز برای ما بیصدا و بیاثر خواهد بود.
هوش مصنوعی: چرا باید این همه از عدل و انصاف صحبت کنم، وقتی که او هیچ توجهی با محبت به من نمیکند؟
هوش مصنوعی: من به خاطر غمی که دارم، به شدت ناراحتم به طوری که این غم دل من را پاره کرده است و گویی جز در خود آن جا نمیخواهد بماند.
هوش مصنوعی: حالت من مانند کسی است که در میانهٔ بیخبری و بیپویی قرار دارد، آنچنان که از درد و رنج خود، ناله میکنم، مانند گیاهی که در زیر زمین پنهان شده است.
هوش مصنوعی: به درگاه تو، ای شاه، شکایتی نکردم از سرنوشت، تا زمانی که به شدت ناامید و در فشار قرار گرفتم.
هوش مصنوعی: من همچون بخور هستم که تا آتش به من نرسد، چیزی که در دل دارم به نمایش در نمیآید.
هوش مصنوعی: اگر در برابر دشمن، سرم پایین است و رنگم زرد است، در برابر دوستم نیز اگر چشمانم خشک باشد، نمیتوانم احساساتم را پنهان کنم.
هوش مصنوعی: اگر چهرهی آبی تو بر من بیفتد، برای من هیچ ارزشی ندارد، و اگر چشمان تو مانند چشمان نرگس باشد، نگاه من را هرگز نباید ببیند.
هوش مصنوعی: چرا ای خدای بزرگ، به من نوری نمیدهی، در حالی که بر همه موجودات این دنیا نوری میتابانی؟
هوش مصنوعی: نه تو در بزرگی و مقام از خورشید کمتر هستی و نه من در خدمتگزاری به تو از نیلوفرهای آبی پایینترم.
هوش مصنوعی: من مانند یک ذرهای هستم و تو مانند خورشید درخشانی، از نعمت و بخشش خودت همچون خورشید، ذرات را پرورش میدهی.
هوش مصنوعی: اگر تو سایهات را از روی من برداری، من خون خود را بر زمین میریزم و هدر میکنم.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه آتش اعتبار و قدرت خاصی دارد و به خودی خود محترم است، اما خاکستر نیز از ارزش و اهمیت برخوردار است.
هوش مصنوعی: هرچند که در معدن، سنگهای قیمتی وجود دارد و هرچند که عطر خوش از شیر گاو به دست میآید،
هوش مصنوعی: با اینکه سنگ، پایه و اساس ثبات است، اما حاصل آبگذشتگی و زهاب، تلخ و ناخوشایند است.
هوش مصنوعی: من مانند گوهری هستم که در سنگی سخت پنهان شده و مانند عنبری که در دل گاوی نهفته است.
هوش مصنوعی: ابرهای دست تو باعث میشوند خورشید درخشش خاصی پیدا کند و طرح خلاقانه تو همچون یک شاخه امید و آرزو رشد کند.
هوش مصنوعی: در زندگی تو، حیات و انرژی برای موجودات زنده وجود دارد و ثروت و نعمت تو، مانند شرابی در دل ظرف است.
هوش مصنوعی: سخا یعنی بخشش و خیرخواهی، در دستان تو به ناز و لطافت است، همانطور که بدن به جان و روحش وابسته است. امید و آرزو در دستان تو سرگردان و حیرانند، مثل چشمی که نابینا شده است.
هوش مصنوعی: به خاطر ستایش تو و مقابله با دشمن، در میدان شادی و جنگ آمادهام، مانند قلمی که برای نوشتن و نیزهای که برای نبرد به کمر بستهام.
هوش مصنوعی: اگر سرم از تنم جدا شود، مانند یک خطی که با تیغ کشیده میشود، از این جدا شدن تنها برای ستایش و مدح از من خواهد ماند.
هوش مصنوعی: اگر تو مانند عنبر بر آتش من بسوزی، بهطور خالص و بیغش ستایش مرا خواهی یافت، اگر از عطر و بوی عنبر جدا شوی.
هوش مصنوعی: نیم مانند آهو که از سرزمین دیگری به دور میچرخد، عطر خوش خود را به سرزمینهای دیگر میبرد.
هوش مصنوعی: شبیه پرندهای هستی که وقتی در دام شکار قرار گرفته، میتواند به آسانی طعمهاش را به دام بیندازد، با این شرط که باید پرواز کند و از بند رهایی یابد.
هوش مصنوعی: شگفتی ندارد که نشانههای محبت و لطف تو، همچون گردنبندی از طلا بر گردنم باقی بماند.
هوش مصنوعی: چرا باید از تو دور شوم در حالی که عشق و ارتباطم با تو پر از انرژی و احساس است؟ بدون تو خالی و بیمحتوا میشوم، مانند کسی که تنها نیمی از لیوانش پر است.
هوش مصنوعی: در مورد تو بسیار صحبت کردم، اما این کلمات برای تو زیانآور است، همچنان که اگر کسی به مقدار زیاد عسل و شکر بخورد، مضر خواهد بود.
هوش مصنوعی: از آب وجودم هیچچیز باقی نماند، جز اینکه کثیفی و زشتی بر جا ماند. و از آتش طبیعت من نیز جز خاکستر و پسماندی نمانده است.
هوش مصنوعی: ای خداوند، تو هم میدانی که برای چندین سال آمدهام و هیچ جا جز درگاه تو، برای من جایگاهی نبوده است.
هوش مصنوعی: در شب و روز، با اضطراب و بیداری منتظرند تا از زیباییها و فضیلتها سخن بگویند، مانند لاله که درخشش خود را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: برای تو سفرهای از شکر پهن کردهام و با تلاش و ذوق خود، ستایش تو را همچون درختی پرورش دادهام که با خون دل آبیاری شده است.
هوش مصنوعی: دلم پر از یاد توست و در ذهنم به تو مینگرم، چنان که چشمم به زیباییهای تو دوخته شده است.
هوش مصنوعی: برای آنکه تو را در برابر زمانه به نمایش بگذاریم، مدح و ستایشهای تو را با جان و دل به زیبایی تزیین کردهایم.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از چشم زخم محافظت کنم، اکنون دو چشمانم را مانند حلقهای به گردن خود میآویزم.
هوش مصنوعی: اگر غیر از ستایشهای تو در دفتر من چیزی نوشته شده باشد، تنم به مانند دفتر که در بند بلاست، گرفتار خواهد بود.
هوش مصنوعی: اگر آسمان تو را به عنوان خورشید بشناسد، اجازه بده تا تاجی درخشان و مزین برای تو بسازم، که از ستایش و بزرگی تو الهام گرفته باشد.
هوش مصنوعی: دشمن به طعنه میگوید که اگر کار خوبی انجام ندهی، دیگران خواهند توانست کارهای بزرگ و شناختهشدهای را انجام دهند.
هوش مصنوعی: چگونه میتوانیم کاری انجام دهیم بدون ابزار و وسایل لازم؟ هیچگاه نمیتوانیم هنری را بدون تسلط و قدرت کافی به نمایش بگذاریم.
هوش مصنوعی: زمانه به من دشمنی کرده است، اما جز خود زمانه، دشمن دیگری برای من وجود ندارد.
هوش مصنوعی: از سرزمین و زادگاه خود جدا شدم و هر لحظه با صدها نوع تجربه و عبرت مواجه هستم.
هوش مصنوعی: من از خودم و آنچه که هستم، و از آنچه در دنیا وجود دارد، راضی شدهام و کمی از وقت خود را صرف خواب و استراحت میکنم.
هوش مصنوعی: اگر به آینده روشن و امیدبخش نگاه میکنم، از کجا میتواند نشأت گرفته باشد جز از محبت و زحمات مادر بزرگوارم؟
هوش مصنوعی: امروز پسر را به تو سپردم، همانطور که دیروز پدر او را به من سپرده بود.
هوش مصنوعی: بدان که خوشبختی به خانهای میآید که رنج و سختی در آن نباشد و خداوند مرا به آن مقام و مرتبه میرساند.
هوش مصنوعی: من در این دنیا با خوبیها و بدیها همچون سرنوشت پیش میروم و مانند مقدار و اندازهای که برای روز و شب تعیین شده، به زندگیام ادامه میدهم.
هوش مصنوعی: اگر در کوه و دریا مانند ریگ و ماهی شوم، و در جنگل و دشت مانند شیر و تنین استوار و قوی خواهم بود.
هوش مصنوعی: همچون باد شکرگزار تو هستم، چه برای خودم و چه برای دیگران. همچون خورشید، ستایشت را به دور و نزدیک میرسانم.
هوش مصنوعی: در درگاه پادشاهان بزرگ، از تو درخواست و شکرگزاری میکنم و در محافل پرشکوه از تو ستایش و تمجید میکنم.
هوش مصنوعی: همیشه تا زمانی که نور خورشید بر آسمان بتابد و زمین از باران پر شود، این روند ادامه دارد.
هوش مصنوعی: ای کاش ای الهی، بر آسمان خود جلال و عظمت تو همچون خورشید بتابد و در باغ عدل و انصاف به مانند درختی سرسبز و پربار به رشد و نمو بپردازد.
هوش مصنوعی: نگاهبان جسم تو باید مانند زرهای از عدالت باشد و حفاظت از سرت باید مانند کلاهی از حق باشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
[...]
فسانه گشت و کهن شد حدیثِ اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر
حدیثِ آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد
[...]
بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر
ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر
خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن
بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر
هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت
[...]
پلی شناس جهانرا و نو رسیده براو
مکن عمارت و بگذار و خوش ازو بگذر
کرا شنیدی و دیدی که مرگ دادامان
ز خاص و عام و بدو نیک و از صغیر و کبر
اگر هزار بمانی و گر هزار هزار
[...]
بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر
نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر
ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز
کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور
فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.