گنجور

 
ملا مسیح

چو پیش آمد بران رای خردمند

ز عشق زن بلای هجر فرزند

ز روبه بازی این گرگ اخضر

پدر شد یوسف خود را برادر

ندانست این که بی دیدار محبوب

رود جانش بسان چشم یعقوب

ز حیرت در دهانش ماند انگشت

چو مستی کو ز مستی خویش را کُشت

برای واپسین نظار هٔ رام

چو جان، آخر برآمد بر لب بام

به چشم خویش دید آن رفتنِ جان

چو نرگس، زار چشمش ماند حیران

گهی دیدن به رو اشکش روان شد

چو نور چشم، چشمش هم روان شد

چو شد نزدیک آن کز رفتن دور

ز چشم مست گردد باده مستور

دلش گشت از خمار هجر بیتاب

در آن بیتابی آمد آخرین خواب

نگه بر روی جانان بود دمساز

ک مرغ روحش از تن کرد پرواز

نشد پنهان هنوز از چشم خونبار

که روز زندگانی شد شب تار

چو هجر دوست نگذارد به تن جان

خوشا کو جان دهد در وصل جانان

دران جان دادنش حیرانی از چیست

که جانش رفت بی جان چون توان زیست

چو جسرت در فراق رام جان داد

ز غم در خان و مانش آتش افتاد

برت گریان به رسم خویش و آیین

مهیا ساخته تجهیز و تکفین

به دوش خویشتن برد آن جنازه

به طفلی دید برت این داغ تازه

به رسم هندوان در جای موعود

تلی آراسته از صندل و عود

ز عشقش آتشی کردند بس وام

چشاندند آن شراب صرف بی جام

ندانم عاشق از طالع چه اندوخت

به مرگ و زندگانی بایدش سوخت

شد آتش مجمر زر، جسم او عود

مشام عشق، خوشبو گشت از آن د ود

بران خاکستری از آتش دل

زدند آتش دو باره اهل محفل

خراب عشق گشت از شعله معمور

چو شمع از سوختن شد جمله تن نور

ازان آتش که عشق از دم برافروخت

اگر شمع و اگر پروانه بد سوخت

تنش هم سوخت زان آتش چو جانش

به آبِ گنگ بردند استخوانش

حبابی گشت تاج کجکلاهی

هما را استخوان خوردند ماهی

مگر شه گشت شمشیر ظفریاب

که کارش بود با آن آتش و آب

خراب آباد گیتی کم خراج است

درینجا نقد هستی بی رواج است

ازین ویرانۀ بی گنجِ پر مار

برو چون شیر مردان جان نگهدار

دو ساغر دارد این نیلی خُم دون

یکی پر زهر و آن دیگر پر از خون

ز بزم و دور آن پرهیز باید

که جام زهر و خون خوردن نشاید

کند تا ماتم رای یگانه

از آنجا برت باز آمد به خانه

زچشمش خون دل چون چشمه زد جوش

چو آب زندگانی شد سیه پوش

چو نور دیده اش بود آن گزیده

سیه پوشیده همچون نور دیده

سپه یکسر سیه پوشید و گریان

شب آید چون شود خورشید پنهان

پریچهران به ماتم چهره خستند

چو خورشید و شفق در خون نشستند

به ماتم داشت مهر گیتی افروز

خسوف ماه و سیاره چهل روز

اگرچه برت سوگش داشت بسیار

کمک گفتم که چندان نیست در کار

چه در سوگ کسان باید نشس تن

مرا بر خود بسی باید گرستن

ندانم تا اگر خوانم به شیون

ندارم هیچ کس ای وای بر من