گنجور

 
منوچهری

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار

خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار

آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی

وز خوردن آن روی شود چون گل بربار

آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت

و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار

آن گل که به گردش در نحلند فراوان

نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار

همواره به گرد گل طیار بود نحل

وین گل به سوی نحل بود دایم طیار

در سایهٔ گل باید خوردن می چون گل

تا بلبل قوالت بر خواند اشعار

تا ابر کند می را با باران ممزوج

تا باد به می در فکند مشک به خروار

آن قطرهٔ باران بین از ابر چکیده

گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار

آویخته چون ریشهٔ دستارچهٔ سبز

سیمین گرهی بر سر هر ریشهٔ دستار

یا همچو زبرجد گون یک رشتهٔ سوزن

اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار

آن قطرهٔ باران که فرو بارد شبگیر

بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار

گویی به مثل بیضهٔ کافور ریاحی

بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار

وان قطرهٔ باران که فرود آید از شاخ

بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار

گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان

ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار

وان قطرهٔ باران سحرگاهی بنگر

بر طرف گل ناشکفیده بر سیار

همچون سرپستان عروسان پریروی

واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار

وان قطرهٔ باران که چکد از بر لاله

گردد طرف لاله از آن باران بنگار

پنداری تبخالهٔ خردک بدمیده‌ست

بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار

وان قطرهٔ باران که برافتد به گل سرخ

چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار

وان قطرهٔ باران که برافتد به سر خوید

چون قطرهٔ سیمابست افتاده به زنگار

وان قطرهٔ باران که برافتد به گل زرد

گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار

وان قطرهٔ باران که چکد بر گل خیری

چون قطرهٔ می بر لب معشوقهٔ میخوار

وان قطرهٔ باران که برافتد به سمنبرگ

چون نقطه سفیداب بود از بر طومار

وان قطرهٔ باران ز بر لالهٔ احمر

همچون شرر مرده فراز علم نار

وان قطرهٔ باران ز بر سوسن کوهی

گویی که ثریاست برین گنبد دوار

بر برگ گل نسرین آن قطرهٔ دیگر

چون قطرهٔ خوی بر زنخ لعبت فرخار

آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب

هر گه که در آن آب چکد قطرهٔ امطار

چون مرکز پرگار شود قطرهٔ باران

وان دایرهٔ آب بسان خط پرگار

مرکز نشود دایره وان قطرهٔ باران

صد دایره در دایره گردد به یکی بار

آن دایره پرگار از آنجای نجنبد

وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار

هر گه که از آن دایره انگیزد باران

از باد درو چین و شکن خیزد و زنار

گویی علمی از سقلاطون سپیدست

از باد جهنده متحرک شده نهمار

وانگه که فرو بارد باران به قوت

گیرد شمر آب دگر صورت و آثار

گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر

دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار

چون آهن سوده که بود بر طبقی بر

در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار

این جوی معنبر بر و این آب مصندل

پیش در آن بار خدای همه احرار

گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست

جویست به دیدار و خلیجست به کردار

زین پیش گلاب و عرق و بادهٔ احمر

در شیشهٔ عطار بد و در خم خمار

از دولت آن خواجه علی بن محمد

امروز گلابست و رحیقست در انهار

آن سید سادات زمانه که نخواهد

شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار

از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم

وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار

گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند

پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار

ای بار خدایی که همه بار خدایان

دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار

هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت

مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار

یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت

گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار

از مردم بداصل نخیزد هنر نیک

کافور نخیزد ز درختان سپیدار

جبارتری چون متواضعتر باشی

باشی متواضعتر، چون باشی جبار

الحق که سزاوار تو بوده‌ست ریاست

و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار

انگشتری جم برسیده‌ست به جم باز

وز دیو نگون اختر برده شده آوار

جبار همه کار به کام تو رسانید

بادات شب و روز خداوند نگهدار