گنجور

 
وفایی مهابادی

ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب

در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب

دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف

شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب

گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام

چون کند بیمارم و بر خویش افشانم گلاب

من ز رویت ناامید و زلف شاد، آخر که گفت؟

مؤمن اندر دوزخ و کافر به جنت کامیاب؟

سالکان را ناگریز است از مقام قبض و بسط

زلف و رویت عاشقان را تا به کی اندر حجاب

چون توام دلبر نباشد هر چه هستی بی وفا

چون منت عاشق نباشد گرچه ناید در حساب

ای که وصلت جان ده صد مرده ی هجران تو

عیسای معجز نما «یحیی العظام» شیخ و شاب

در بهشت خاک پایت عاقبت شد زلف شاد

بس که نالیدی به دل «یالَیتَنی کُنتُ تُراب»

 
sunny dark_mode