گنجور

 
کوهی

کوته نمی شود سخن ما به گفتگو

هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو

یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام

جائیکه هست ماه به خورشید روبرو

سودای زلف آن گل سیراب سرو قد

مانند غنچه در دل ما هست تو بتو

تا سر نهد بپای جوانان گلعذار

اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو

از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین

چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو

گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا

آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو

بگریستم ز درد که جانم بلب رسید

خندید لعل یار که کوهی بگو بگو

 
sunny dark_mode