گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود

آن بیوفای عهد شکن را سفر شود

کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت

نزدیک بود کز تن من، جان به در شود

او می رود چو جان و مرا هست بیم آن

کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود

کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش

تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود

لیکن خبر چگونه رساند به سوی من

قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود

گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی

بیگانه تر برآید و باریکتر شود

بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم

بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود

ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من

در پای او فگن، مگرش دل دگر شود

گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب

زان بیشتر بپای که بالای سر شود