گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو بگشایی لب شکر شکن را

لبا لب در شکرگیری سخن را

لبت گوید دلیری کن به بوسی

مرا زهره نباشد، صد چو من را

به دل آتش زدی و می دمی دم

بخواهی سوخت جان ممتحن را

شدی در بوستان روزی به گل گشت

نمودی روی خوبان چمن را

دو دیده نیست نرگس را که بیند

از آن گه باز روی یاسمن را

دلی از سنگ نبود چون دل تو

بت سنگین یغما و ختن را

دل خسرو شکستی آه، گرمن

کنم آگاه شاه بت شکن را

 
 
 
حکیم نزاری

به کام دل بدیدم خویشتن را

گرفتم در بر آن سیمین بدن را

به دستم داد زلفی کز نسیمش

جگر خون گردد آهوی ختن را

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه