زنی بودست با حسن و جمالی
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
خوشی و خوبی بسیار بودش
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم عَلَم بود
ملاحت داشت شیرینیش هم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست هم داشت
چو چشم و ابروی او صاد و نون بود
دلیلش نصِّ قاطع نِه کِه نون بود
چو بگشادی عقیق دُر فِشان را
به آب خضر کُشتی سرکشان را
صدف گوئی لب خندان او بود
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی دُرّ دندانش
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کسانی کز سخن دری فشاندند
بنام او را همی «مرحومه» خواندند
زنی بودی که دور چرخ گردان
شمردیش از شمار شیرمردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
برای حج روانه گشت در راه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
ولیکن بود مردی ناجوانمرد
وصیت کرد از بهر عیالش
که تا تیمار میدارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذیرفت
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمارداری کرد زن را
شبانروزی بکار او در استاد
بنوهر ساعتش چیزی فرستاد
نگاهی سوی آن زن کرد یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه گویم من که چون شد
چنان در دام آن دلدار افتاد
که صد عمرش بیک دم کار افتاد
بسی با عقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کار او ز زن می بر نیامد
دمی با خویشتن می بر نیامد
چوغالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور و زر و زاری
برون راند آن زن از پیشش بخواری
بدو گفتا نداری ازخدا شرم
برادر را چنین میداری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
بزن آن مرد گفت این نیست سودت
مرا خشنود باید کرد زودت
وگرنه، روی تابم از غم تو
ترا رسواکنم گیرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاری سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست باکم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
بزر بگرفت حالی چارتن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کردست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
معیّن کرد حالی سنگسارش
ببردندش به صحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چارسوگاه
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
برای عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا هم چنانش
زن بی چاره بر هامون بمانده
میان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله میکرد
ز نرگس ارغوان پر لاله میکرد
یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی
مگر آن روز میآمد ز راهی
شنود آن ناله و بیخویشتن شد
فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مردهٔ میزیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
عرابی گفت من تیمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
بسوی خانهٔ خود کرد تحویل
تعهد کرد بسیاری شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبریش آغاز افتاد
ز سر در همدم و همراز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بیخویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چگونه شوی دیگر روی باشد
چو از حد درگذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
نمیترسی ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تیمار بردی
کنون فرمان دیو خوار بُردی
چو خیری کردهٔ بزیان میاور
خلل در کعبهٔ ایمان میاور
که چون این را اجابت مینکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نیز میخوانی بدینم
نمیدانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
نیاید در تن پاکیزه نقصم
برو از بهر یک شهوة که رانی
مخر جان را عذاب جاودانی
ز صدق آن زن پاکیزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت ازان اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
غلامی داشت اعرابی سیاهی
درآمد آن سیه ناگه ز راهی
چو دید او روی زن دل را بدو داد
دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خاست
ولیکن مینشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من، تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مِه روی
کجا یابی تو آخر ای سیه روی
غلامش گفت میگردانیم باز
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
وگر نه حیلتی سازم به مردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که نندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بوده چنین شد
شبی برخاست از کینی که اوداشت
زن خواجه یکی طفل نکو داشت
بکُشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
بزیر بالش آن زن نهان کرد
که یعنی خون زن نامهربان کرد
سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار
ز بهر شیردادن گشت بیدار
بدید آن طفل را بُرّیده سر باز
برآورد از دل پر درد آواز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را بریده بر میان بست
طلب کردند تاخود آن که کردست
چنین بیچاره را بیجان که کردست
ز زیر بالش زن آشکاره
برون آمد یکی خونین کتاره
همه گفتند زن کردست این کار
بکُشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
که کشتی کودکی مانند ماهی
نترسیدی ز خون بیگناهی
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل ازان داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
که تا از عقل یابی بهرهمندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو چندینی نکوئی کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدایم
بسی انعامها کرده بجایم
مکافات تو این باشد بیندیش
ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش شد که آن زن بی گناهست
ولی آنجا مقامش نه ز راهست
بزن گفتا چو افتاد این چنین کار
ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
زنم چون تهمت این بر تو افگند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصیبت نیز بیاندازه گردد
ترا بد گوید و نیکو ندارد
وگر من دارمت نیک او ندارد
ترا زینجا بباید رفت آزاد
نهان سیصد درم حالی بوی داد
که این را نفقه کن در راه برخویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم دیده در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
کنار راه داری دید بر پای
برو گرد آمده مردم زهر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بر دار میکردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که این کیست
مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
بدو گفتند ده خاص امیریست
که در بیداد کردن بی نظیریست
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کند بردارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند کین هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل میگفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو تو جستی بجان از سنگ وز دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر من بدهم این مال
فروشندش بمن، گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از دور، جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد میکرد
که از دارم چرا آزاد میکرد
که گر جان دادمی بر دارناگاه
نبودی هرگزم چون عشق این ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دود کی داشت
بسی با زن برفت و کرد زاری
نیاوردش ازان جز شرمساری
زنش گفتا مراعات من اینست
من این کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بُردی و جانی
چگونه ازتو سر تابم زمانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
سر موئی ز وصل من نیابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی گران بود
همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
چون از زن آن جوان نومید درماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
ندارد جز سرافرازی گناهی
ندیدم کس بنافرمائی او
مرا تا کی ز سرگردانی او
اگرچه نیست کس مثلش پدیدار
نیم خوی بدش را من خریدار
بسی کوشیدهام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی میفروشم
بدان بازارگان این گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم وآزادم آخر
رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی
بدیناری صدش بخرید از وی
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وزانجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار
بزیر پرده از جان شد خریدار
دران دریا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید ومن هستم برایمان
من آزادم مرا شوهر بجایست
گواه صادقم این دم خدایست
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بد گر اندیشد بر ایشان
شود حال شما بیشک پریشان
چو نپسندید ایشان را درین کار
مرا از چه پسندید این چنین بار
غریب و عورة و درویش و خوارم
ضعیف و عاجز و زار ونزارم
مرنجانید این جان سوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل
بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
نگه دار زن غمخوار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
بصد دل عشق روی او خریدی
بآخر اهل آن کشتی بیکبار
شدند القصّه بر وی عاشق زار
بسی با یک دگر گفتند از وی
بسی آن عشق بنهفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتّفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
برآرند آرزوی خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا زخون دل جگر یافت
زبان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شرِّ این شومان نگه دار
ندارم از دو عالم جز تو کس را
ازین سَر ها بُرون بَر این هوس را
اگر روزی کنی مرگم توانی
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت ندارم اندرین سوز
مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد
ازان زن آب دریا موج زن شد
برآمد آتشی زان آب سوزان
که دریاگشت چون دوزخ فروزان
بیک دم اهل کشتی را بیکبار
بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال
ولیکن ماند باقی جمله را مال
یکی بادی درآمد از کرانه
به شهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
که تا برهد ز دست عشق بازی
کند بر شکل مردان سرفرازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
بتنهائی دران کشتی نشسته
جهانی مال با وی تنگ بسته
بپرسیدند ازان خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
خبر دادند ازو شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
بتنهائی یکی کشتی پر از مال
بیاورده نمیگوید دگر حال
ترا میخواهد او تا حال گوید
حدیث کشتی و آن مال گوید
تعجّب کرد شاه و شد روانه
بیامد پیش آن ماه زمانه
تفحّص کرد حالش شاه هُشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
به کشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
چو بیکاران آن کشتیم دیدند
بشهوة جمله مهر من گزیدند
ز حق درخواستم تا حق چنان کرد
که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
ببین اینک یکی برجایگاهست
که مردم نیست انگشت سیاهست
مرا زین عبرتی آمد پدیدار
نیم من مال دنیا را خریدار
همه برگیر مال بیشمارست
ولی یک حاجتم از تو بکارست
که سازی بر لبِ این بَحرَم امروز
عبادت را یکی معبد دلفروز
بکوئی کز پلید و پاک دامن
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون داد دست اینجا نشستم
شبانروزی خدا را میپرستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پای
که گفتی خانهٔ کعبهست بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر میبرد عمری در قناعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
بدیشان گفت آن آید صوابم
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمان ده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیّت
بجای آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو برد این زمین در زیر خاکش
بیکبار آن وزیران جمع گشتند
رعایا و امیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
ز شاهش آن وصیت باز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تراست این پادشاهی
نکرد البتّه زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
بدو گفتند ای عابد نشانه
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
یکی دختر بود جفت حلالم
که میآید ز تنهائی ملالم
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
ولیکن جمله با مادر فرستید
که تامن نیز هر یک را ببینم
ز جمله آنک خواهم بر گزینم
بزرگانش بعشق دل همان روز
فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم ازین بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را ازان آگاه کردند
که و مه هرکسی کان میشنودند
ز حال زن تعجب مینمودند
فرستادند پیش او زنی باز
که چون هستی ولیعهد سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
وگرنه پادشاهی کن چو مردان
کسی را برگزید از جمله مقبول
وزان پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
کنی زیر و زبر حال جهانی
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان این چنین بنمای یک تن
شنید آوازهٔ آن زن جهانی
که هست اندر فلان جائی فلانی
نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست
زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
بسی شد در جهان آوازهٔ او
نمیدانست کس اندازهٔ او
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
بیک ره کدخدائی دید ویران
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست میجُنبید نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
شب و روزش غم آن زن گرفته
عذاب دوزخش دامن گرفته
گه از حق برادر جانش میسوخت
گهی از درد بی درمانش میسوخت
برادر حال زن پرسید ازو باز
سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سپاهی
بدادند ای عجب قومی گواهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
بحکم سنگ سارش گشت راضی
بزاری سنگ سارش کرد آنگاه
تو باقی مان که او برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو میدید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
زنی مشهور همچون آفتابست
که پیش حق دعایش مستجابست
بسی کور از دعایش دیده ور شد
بسی مفلوج عاجز ره سپر شد
اگر خواهی برم آنجایگاهت
مگر باز آورد آن زن براهت
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت
بران خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی دران راه
بر آن مرد اعرابی شبانگاه
چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد
دران شب هر دو تن را میهمان کرد
درآمد مرد اعرابی بگفتن
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
بدو گفتا شنیدم ماجرائی
که میگوید زنی زاهد دعائی
که نابینا بسی و مبتلا هم
ازو به شد بتعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
به مفلوجی و کوری شد گرفتار
بر آن زن برم او را، مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا بس خردمند
غلام من برد او را بزوری
ازان شومی شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
شدند آخر بسی منزل بریدند
دران ده سوی آن منزل رسیدند
که میکردند بر دار آن جوان را
وثاقی بود بگرفتند آن را
وثاقی لایق آن کاروان بود
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاعست و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید القصّه دو بیدست و بیپای
ز رنج و مبتلائیشان خبر خواست
فرو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جَست او هم
پسر را بر ستوری بست محکم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
سحرگاهی نفس زد صبح دولت
برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
گوا با خویش آوردست همبر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای این هر سه گواهند
چو چشم هر سه میبینم چه خواهم
چه میگویم گواهم بس الهم
زن آمد بس نظر بر شوی انداخت
ولیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی
جوابش داد آن مرد الهی
که اینجا آمدم بهر دعائی
که دارم کور چشمی مبتلائی
زنش گفتا که مردیست این گنه کار
اگر آرد گناه خود باقرار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
وگرنه کور ماند مبتلا باز
بپرسید از برادر مرد حاجی
که چون درمانده و پُر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
وگرنه جفت غم پیوسته گردی
برادر گفت درد و رنج صد سال
مرا بهتر ازین بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر به تشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زین جرم گفتا مانده برجای
کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
برادر چون براندیشید لختی
اگر چه آن برو افتاد سختی
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شَوَم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
رونده گشت و پس گیرنده شد باز
ز سر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که برگوید گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
ترا من عفو کردم جاودانه
چه میترسی چه میآری بهانه
بگفت القصّه آن راز آشکاره
که طفلت کُشتم اندر گاهواره
نبود آن زن دران کشتن گنه کار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خریده زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصّه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
ازان پس جمله را بیرون فرستاد
به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
زن نیکو دلش در پیش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
بدو گفتا یکی زن داشتم من
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی درمیانست
بعینه آن زنی گوئی بگفتار
بدیدار و به بالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
زن خود خواندیت این مرد غمناک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کُنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
علی الجمله خروشی و فغانی
برامد تا فلک از هر زبانی
غلام و آن برادر وان جوان نیز
خجل گشتند اما شادمان نیز
چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد
به آخر مال شان داد و بحل کرد
چو گردانید شوی خویش را شاه
به اعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس بر سعادت
هم آنجا گشت مشغول عبادت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در قصیدهای زیبا، داستان زنی با جمال و ویژگیهای بینظیر روایت میشود که همسر یک مرد خوب و دیندار است. این زن در زیبایی و علم معروف بوده و همه را مجذوب خود میکند. همسرش در سفر حج به دلایل مختلف او را به دست برادرش میسپارد و در این میان، برادر نااهل به عشق ورزی به آن زن گرفتار میشود و او را تحت فشار قرار میدهد.
این زن با پذیرش دشواریها و ارائه نصیحت به برادر شوهرش، از خود عزت نفس و دیانت نشان میدهد. سرانجام برادر پایهای بر گناه میگذارد و زنی که بیگناه است به سنگسار محکوم میشود. اما پس از شرایط سخت و بروز معجزات، زن بار دیگر به زندگی برمیگردد و دعوت به عبادت و دیانت میکند.
در نهایت، همسر و برادرش از او پشیمان میشوند و زن در پی سرنوشت و عاقبت خود به یک مقام والایی دست مییابد. داستان نشاندهنده قدرت ایمان، فضل و دیانت در برابر سختیهای زندگی است.
هوش مصنوعی: زنی بود با زیبایی و جذابیتی فراوان که شب و روز زیباییهای چهره و مویش مثالزدنی است.
هوش مصنوعی: او در کنار معشوق خود از خوشی و خوبی زیادی بهرهمند بود و به دنبال صلاح و زهد بود.
ملاحت = دلفریبی، شیرین رفتاری
هوش مصنوعی: برای هر مویی که در زلف آن معشوق است، خمیدگیاش بیشتر از انگشتان و کف دستش است.
که نون بود = که چاه زنخدان بود
هوش مصنوعی: وقتی عقیق را باز کردی و جوهر زیبای آن را در آب خضر ریختی، با این کار از دست سرکشان و بدخواهان رهایی یافتی.
هوش مصنوعی: صدف مانند لبهای خندان اوست و مروارید، که همان دندان اوست، از درون آن پیدا است.
لعل دُرفشان = کنایه است از لب معشوق و سخن گفتن وی
زنخدان = چانه. سیمین = سپید، نقره ای، ظریف
هوش مصنوعی: آسمان به زیبایی چهره او آنچنان بود که عاشقانش به شدت دچار حیرت و سرگشتگی شده بودند.
هوش مصنوعی: افرادی که از دریا سخن گفتند، نام او را با عنوان "مرحومه" ذکر کردند.
هوش مصنوعی: زنی بود که در بین مردان دلیر، او را از شمار آنها میدانستند.
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که آن زن ناگهان تصمیم بگیرد به سفر حج برود و در مسیر حرکت کند؟
هوش مصنوعی: مردی برادری داشت که از او کوچکتر بود، اما آن مرد، مردی بیرحم و ناجوانمرد بود.
تیمار = سرپرستی، پرستاری
هوش مصنوعی: سرانجام، برادر با گفتن این جمله، به آنچه که بر او گفته شده بود، گوش داد و آن را پذیرفت.
هوش مصنوعی: به خاطر فرمان او، تن را قربانی کرد و به خوبی از زن حمایت و مراقبت نمود.
هوش مصنوعی: شبانروز در پی کار او بود و در هر ساعتی، چیزی برای استاد خود فرستاد.
هوش مصنوعی: روزی مردی به سمت زنی نگریست و چهره زیبای او را که پشت پرده پنهان بود، مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: دلش شکست و سقوط کرد، حالا نمیدانم چه بگویم که چطور این اتفاق افتاد.
هوش مصنوعی: او به قدری در عشق و محبت معشوق گرفتار شده است که حتی یک لحظه غفلت نمیتواند از او جدا شود و تمام عمرش به یک لحظه تلاش برای رسیدن به معشوق میگذرد.
هوش مصنوعی: شخص با عقل خود بارها به تحلیل و بررسی پرداخت، اما هر لحظه احساس عشقش شدت بیشتری پیدا کرد.
هوش مصنوعی: وقتی نتوانست از زن کارش را پیش ببرد، حتی برای یک لحظه هم نتوانست با خودش کنار بیاید.
هوش مصنوعی: عشق غالب شد و عقل به سرعت باز شد، او نیز به سرعت با زن خود کارهایش را انجام داد.
هوش مصنوعی: او به زور و مال و التماس، آن زن را از نزد خود بیرون کرد و او را در وضعی ناخوشایند و ذلیل راند.
هوش مصنوعی: تو را به خداوند شرم و حیا نیست که با برادر خود اینگونه رفتار میکنی.
هوش مصنوعی: تو به دیانت و مذهب پایبند هستی، برادر! این به معنی حفظ امانت و مسئولیت نسبت به دیگران است.
هوش مصنوعی: به سوی توبه برو و با خداوند همراه شو و از افکار نادرست خود فاصله بگیر.
این نیست سودت = این نتیجه ای برایت ندارد
هوش مصنوعی: اگر نباشی، از درد فراق تو آنچنان ناراحت و غمگین میشوم که از شدت ناراحتی، ممکن است رسوایی برای تو به بار بیاورم، حتی اگر آسیب کمتری ببینم.
هوش مصنوعی: شما را در همین لحظه در شرایطی شدید و خطرناک قرار میدهم.
هوش مصنوعی: زنش گفت: نگران نباش، هلاکت و پایان این زندگی به اندازهی هلاکت من اهمیت ندارد.
هوش مصنوعی: آیا آن مرد بدکار از این ترسید که درباره برادرش حرف بزند و حالتی به او بدهد که مناسب نباشد؟
هوش مصنوعی: آن شخص خبیث و بدرفتار رفته است و حالا من خودم را در دست کسی میسپارم که میتواند مرا از این حالت نجات دهد و مسیر بهتری برایم فراهم کند.
هوش مصنوعی: این زن به خاطر عمل زشت خود، شایستهی سرزنش و مجازات است، و حالا که شواهد و گواهی بر این موضوع وجود دارد، باید پاسخگو باشد.
هوش مصنوعی: وقتی قاضی به انجام کار خود راضی و مطمئن شد، زمان مجازات سخت او فرا رسید.
هوش مصنوعی: او را به بیابان بردند و در وسط راه، سنگی از چهار سوی آنجا بر او قرار دادند.
هوش مصنوعی: وقتی زن به سوی آنها حرکت کرد، مانند سنگی بی شمار به سمت او هجوم آوردند و تصور کردند که این حمله از سوی او ناشی شده است.
هوش مصنوعی: برای درس گرفتن مردم جهان، او را در آنجا رها کردند و هنوز هم همانگونه باقی مانده است.
هوش مصنوعی: زنی بیپناه در بیابان تنها مانده و در میان خاک، غرق در خون شده است.
هوش مصنوعی: وقتی شب تمام شد و صبح آغاز شد، زن برای شروع روز به خود آمد و آماده شد.
هوش مصنوعی: درختان و گلها با غم و اندوهی همصدا به ناله و شیون مشغول بودند؛ گویی به خاطر زیبایی و سرخی گلهای خود، از یار و عشقشان مینالیدند.
هوش مصنوعی: یک بدوی در صبح زود بر روی شترش بود و در آن روز به نظر میرسید که از راهی میآید.
هوش مصنوعی: او آن ناله را شنید و به حالت بیتابی افتاد، سپس از شتر پایین آمد و به سمت زن رفت.
هوش مصنوعی: از او پرسیدند که ای زن تو کیستی که مانند کسی که مرده زندگی میکنی؟
هوش مصنوعی: زن گفت: من بیمار و ضعیف هستم. مرد عرب پاسخ داد: من مداوا و پرستاری دارم.
هوش مصنوعی: او را بر شتر نشاند و به سرعت به سوی خانهاش برد.
هوش مصنوعی: او بارها و بارها در روز و شب قول داده است که تا زمانی که به حال دلشادکنندهاش برسد، این وعده را فراموش نکند.
هوش مصنوعی: دیگر راه دلبری او آغاز شد و از آن زمان دوستان و رازداران نیز به هم ریخته و شلوغ شدند.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که گلنار (نوعی گل) با ظاهری تازه و زیبا به دنیا آمده است و در میان حلقهی مویش، توجه همه را به خود جلب کرده است.
لعل = سرخرنگ
هوش مصنوعی: عربی که زیبایی او را دید، به خاطر عشقش به او، جان خود را هم فدای او کرد.
هوش مصنوعی: به خاطر عشق او، خودم را فراموش کردهام و از درد او، پیراهنم به مانند کفن شده است.
هوش مصنوعی: برو و بگو که برای من همسر حلالی باش، زیرا من در عشق تو جان دادهام، پس مرا از طریق وصالت زنده کن.
هوش مصنوعی: زنش به او گفت: اگر تو با من همسر شوی، آیا میتوانی با کس دیگری هم باشی؟
هوش مصنوعی: وقتی مهربانی از حد خود فراتر رفت، آن زن را به طور پنهانی به خود دعوت کرد.
هوش مصنوعی: زنش به او میگوید: آیا از عواقب کارهایت و خشم خداوند نمیترسی؟
هوش مصنوعی: تو به خاطر حق به من محبت کردی، اما اکنون مرا به دست دیوانهوار سپردی.
هوش مصنوعی: هر وقت خیری انجام میدهی، نگذار که آسیبی به باورها و ایمان تو برسد.
هوش مصنوعی: زمانی که به این درخواست پاسخ مثبت نمیدادم، بارها با مشکلات و سختیهای زیادی مواجه شدم و آسیبهای زیادی دیدم.
بدینم = به این کارم
شخص = جسم و هیکل
هوش مصنوعی: برای اندکی لذت و خواستهی نفسانی، برو، چرا که روح من را در عذاب دائمی قرار نده.
خواهر خوانده
هوش مصنوعی: او از فکر کردن به آن موضوع پشیمان شد، زیرا دریافت که انجام آن کار، حرکت و عملی شیطانی است.
هوش مصنوعی: یک غلامی داشت، یک عربی سیاهپوست به ناگاه از راهی وارد شد.
هوش مصنوعی: وقتی او صورت زن را دید، دلش را به او بخشید و جانش را آتش زد و تنش را تسلیم کرد.
هوش مصنوعی: دل او به وصال آن زن آرزو داشت، اما این آرزو محقق نمیشد.
هوش مصنوعی: بزن میگوید: من مثل یک شب تاریک هستم، پس چرا تو که مانند یک ماه روشن هستی، نمیخواهی با من در کنار هم باشی؟
هوش مصنوعی: همسرش به او گفت که این موضوع به خوبی حل نخواهد شد، چون او بارها از من درخواست کرده است.
هوش مصنوعی: وقتی که او به من نرسید، تو دیگر چگونه میخواهی چهرهاش را پیدا کنی، ای چهرهی تاریک؟
هوش مصنوعی: غلامش گفت: ما تو را به سمت دیگر میبریم، اما تو ما را رها نکن تا بتوانیم دوباره برگردیم.
وثاق = خانه
هوش مصنوعی: همسرش به او گفت: هر کاری که میخواهی بکن، نگران نباش، چون اگر این کار به ضررم باشد، من به آن فکر نمیکنم.
هوش مصنوعی: غلام به شدت از او عصبانی شد، زیرا محبت او به گونهای بود که چنین رفتاری را به همراه داشت.
هوش مصنوعی: یک شب، به خاطر کینهای که در دل داشت، زنی از خانواده یک خواجه، بچهای نیکو را به دنیا آورد.
کَتاره = غدّاره، قَمه
هوش مصنوعی: زیر بالِش آن زن چیزی را پنهان کرده که نشاندهندهی زخم یا رنجی است که از طرف آن زن بیرحم متحمل شده است.
هوش مصنوعی: صبح زود، مادر آن جوانی که در سختی و اندوه است، برای شیر دادن بیدار شد.
هوش مصنوعی: دید آن کودک را که سرش بریده است، فریاد دردناکی از دل پر از رنجش بلند شد.
هوش مصنوعی: در این دنیا فغان و سر و صدایی به راه افتاده است، مانند دو گیسوی بریده که بر روی زمین قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: خواستند بدانند که چه کسی این بیچاره را اینگونه بیجان کرده است.
هوش مصنوعی: زیر بالش زن، چاقویی خونین نمایان شد.
هوش مصنوعی: همه میگویند که این زن باعث شده که او این کار را انجام دهد و حالا او به خاطر آن در وضعیتی اسفناک قرار دارد.
هوش مصنوعی: غلام و مادر کودک آن جوان به او ضربهای نزدند که بتوان گفت که ضربهای جدی بود.
هوش مصنوعی: یک مرد عرب جلو آمد و گفت: ای زن، آخر من چه بدی در حق تو انجام دادهام؟
هوش مصنوعی: در اینجا به معنای این است که کشتی، که نمادی از دوران کودکی و بیگناهی است، به مانند یک ماهی بیخطر و بیدغدغه است و از خون افرادی که بیگناه هستند، هیچ ترسی ندارد. طبیعتش آرام و بیخبر از تلخیها و مشکلات دنیای بزرگسالان است.
هوش مصنوعی: زنش گفت: "خدایت که در عالم نشانههایی از خود به جا گذاشته، ای برادر، عقل را از این موضوع به تو داده است."
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که باید از عقل و خرد خود به نحو صحیح استفاده کنی تا بتوانی از دانش و آگاهی آن بهرهمند شوی. به عبارت دیگر، درک صحیح و استفاده درست از عقل میتواند به انسان کمک کند که به خوبی از تواناییهای خود بهرهبرداری کند.
هوش مصنوعی: به دقت نگاه کن و ببین که چقدر خوبی و زیبایی تو با من ارتباط دارد، در حالی که من از نظر عقل و درایت به تو توجه میکنم.
هوش مصنوعی: خواهر در راه خدا برای من کارهای زیادی کرده و به من پاداش و نعمتهایی عطا کرده است.
هوش مصنوعی: نتیجه اعمال تو این است که به این فکر کن که با کشتن چه چیزی به احترام و ارزش خود اضافه خواهی کرد.
هوش مصنوعی: عرب زبانی که دانا و فرزانه بود، با گفتار خود اثری از یک زن را به نمایش گذاشت و داستان او را به تصویر کشید.
هوش مصنوعی: او به یقین رسید که آن زن بیگناه است، اما در آن مکان و موقعیت، جایگاه او مناسب نیست.
هوش مصنوعی: اگر چنین حالتی برایت پیش آمده است، نیکوست که این موضوع را بررسی کنی و به دنبال یک تغییر در افکارت باشی، چرا که نادیدهگرفتن مشکل فایدهای ندارد.
هوش مصنوعی: اگر همسرم به تو نسبت نادرستی بدهد، هر لحظه یاد فرزندت برایش زنده خواهد شد.
هوش مصنوعی: هر دقیقهای که میگذرد، غم او دوباره تازه میشود و به دنبال آن، مصیبتش نیز بیشتر و بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: او درباره تو بد میگوید و چیز خوبی نمیبیند، اما اگر من تو را داشته باشم، او دیگر روی خوبی نخواهد دید.
هوش مصنوعی: باید از اینجا بروی و آزاد باشی، در حالیکه از بوی آزادی سیصد درم حسرت میخوری.
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که فردی به فکر هزینه کردن و فراهم کردن مخارج برای هدفهای خود است و به همین خاطر، به دست آوردن پول و حمایت مالی از یک زن را مد نظر دارد تا بتواند به مقاصد خود نزدیکتر شود.
هوش مصنوعی: دقایقی بعد از آن که غم و اندوه رفت، ناگهان منازی دلانگیز از دور نمایان شد.
هوش مصنوعی: در کنار جاده، تماشا کن که مردم از هر سو جمع شدهاند و در حال گفتگو هستند.
هوش مصنوعی: در دوران جوانی، احساسات و دردهای عمیق وجود دارد، اما در آن زمان، شرایط و فشارها باعث میشود که کسی نتواند به راحتی با این مسائل کنار بیاید و گاهی مجبور میشود که این مشکلات را تحمل کند.
هوش مصنوعی: آن زن از مردی پرسید که چه کسی است، تا او را از گناه و اشتباهاتش باخبر کند.
هوش مصنوعی: به او گفتند که در این ده، یک امیر وجود دارد که در ظلم و ستم کردن بینظیر است.
ممیز = آگاه، دانا
هوش مصنوعی: این ظالم به آسانی شخص بیچاره را از جای خود برمیدارد و حالا قصد دارد او را به دار بیاویزد.
هوش مصنوعی: زن به او گفت: چه بسا است که اکنون به این چیز نیاز داری، پس چرا در این زمان خراج را میپردازی؟
هوش مصنوعی: به او گفتند که هر سال این موضوع مشخص است که مالیات او سیصد درم است.
هوش مصنوعی: زنی مهربان و دلسوز صحبت میکند، مانند کسی که بعد از گمگشتگی دوباره با زندگی و طراوت خود مواجه شده است.
هوش مصنوعی: هرگاه تو از سنگ روح و جان خود را رها کنی و از درخت بیجان نیز جدا شوی، آن وقت باید به فروشندهای که آن را خریده است، توجه کنی.
هوش مصنوعی: او به آنها گفت اگر من این مال را به شما بدهم که بفروشید و پولش را به من بدهید، آنها گفتند در همان لحظه این کار را انجام میدهیم.
هوش مصنوعی: به آنها سریعاً سیصد درم داد تا آن جوان زودتر از غم و اندوهش آزاد شود.
هوش مصنوعی: وقتی که بخواهم چیزی را به کسی بدهم، احساس شادابی و نشاط در من به وجود میآید، چون وقتی که تیر به سمت هدف پرتاب میشود، سریع و با دقت به سوی آن میشتابد.
هوش مصنوعی: وقتی چهره زن را از دور دید، جانش پر از شور و هیجان شد و فریادش به آسمان رسید.
هوش مصنوعی: او به شدت نگران و مضطرب شد و فریاد میزد که چرا از داراییام را رها میکند.
هوش مصنوعی: اگر جانم را بر دار بسوزانند، هرگز آن زمان را نخواهم دید که عشق این ماه را تجربه کردهام.
هوش مصنوعی: شخصی بسیار با زن صحبت کرد، اما در نهایت متوجه شد که این گفتوگو فایدهای نداشت؛ چرا که زن مثل آتش نبود و تنها دود به جا میگذاشت.
هوش مصنوعی: بسیاری با زن رفتند و شکایت کردند، اما از این کار تنها شرمساری برایشان باقی ماند.
هوش مصنوعی: همسرش گفت: «چنانکه من از تو انتظار دارم، این رفتار مایهٔ آزردگی من است و این نیز نتیجهی کار توست.»
هوش مصنوعی: جوان به او گفت: تو دل مرا بردی، حالا چطور میتوانم بدون تو زندگی کنم؟
هوش مصنوعی: زنش گفت اگر از من دور شوی، حتی یک تار موی از وصالم نخواهی یافت.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد رفتند و صحبت کردند و شنیدند که سرانجام هر دو به دریا رسیدند.
هوش مصنوعی: در آن ساحل، یک کشتی بزرگ و مهم وجود داشت که پر از کالا و تجارتچیها بود.
هوش مصنوعی: پس از اینکه آن جوان از زن خود ناامید شد و به درماندگی رسید، یکی از بازرگانان را به نزد خود فراخواند.
هوش مصنوعی: من یک دختر زیبا دارم که مانند ماه میدرخشد و تنها صفتش افتخار است، نه گناهی.
هوش مصنوعی: من هیچکس را ندیدم که مانند او درخشان و زیبا باشد، حالا نمیدانم تا کی باید به خاطر او گرفتار سردرگمی و پریشانی باشم.
هوش مصنوعی: اگرچه کسی مثل او در دنیا وجود ندارد، اما من برای عیبهای او هم ارزش قائلم.
هوش مصنوعی: من تلاشهای زیادی کردهام و اکنون اگر تو بخواهی، میتوانم خود را به تو بفروشم.
هوش مصنوعی: ای تاجرم، بدان که از او هرگز خرید نکن، چرا که برایت خطرناک است.
هوش مصنوعی: من همسر دارم و آزادی نیز دارم، اما در نهایت از دست او به تنگ آمدهام و فریاد میزنم.
هوش مصنوعی: تاجر حرفش را نشنید و با همین یک دینار صد تا خرید.
هوش مصنوعی: با سختی و گرفتاری او را در کشتی نشاندند و از آنجا در زمان مشخصی او را راندند.
هوش مصنوعی: وقتی خرنده (خر) آن قامت و زیبایی را دید، از جان خود گذشت و عاشق شد.
هوش مصنوعی: دل او در آن دریا به شور و هیجان افتاد و نیروی شهوتش به شدت افزایش یافت.
هوش مصنوعی: نزدیک آمدن آن زن باعث افتادنش شد و من فریاد زدم که ای مردم، فریاد کمک کنید.
هوش مصنوعی: شما مسلمان هستید و من نیز مسلمانم، بر ایمان شما استوارم و برای ما هستم.
هوش مصنوعی: من آزاد هستم و شوهر ندارم، این لحظه شهادت میدهد که حقیقت با من است و خداوند نیز گواه من است.
هوش مصنوعی: شما مادر و خواهر دارید و همچنین در زیر پرده، دختر دیگری هم وجود دارد.
هوش مصنوعی: اگر کسی دربارهی شما بد فکر کند، به طور قطع حالش خراب خواهد شد.
هوش مصنوعی: اگر آنها این کار مرا نپسندیدند، پس چرا اینگونه به من توجه کردند و این بار سنگین را بر دوش من گذاشتند؟
هوش مصنوعی: من تنها و خاموش و در فقر و نیازم، ضعیف و ناتوان و در شرایط سختی قرار دارم.
هوش مصنوعی: این جان خسته و دردمند را بیشتر ناراحت نکنید، چون فردا آینده را به یاد امروز میآورد.
هوش مصنوعی: وقتی آن زن سخن خوش و دل نیکو داشت، دل اهل کشتی را به خاطر او آتشین کرد و متاثر ساخت.
هوش مصنوعی: یکباره، ناگهان، تمامی کسانی که در کشتی بودند به همراهی و همدلی با یکدیگر پرداختند و به زنی که از آنها حمایت میکرد احترام گذاشتند و به او توجه کردند.
هوش مصنوعی: هر کسی که به چهرهاش نگاه کند، با تمام دلش عاشق آن چهره میشود.
هوش مصنوعی: در نهایت، افراد آن کشتی به یکباره با هم عاشق شدند و همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت.
هوش مصنوعی: بسیاری درباره او صحبت کردند و از عشق او رازها را پنهان کردند.
هوش مصنوعی: هر قلبی که به او کششی دارد، همه به یک راه با هم توافق کردند و به سوی او حرکت کردند.
هوش مصنوعی: زنی را که ناگهان به دام میاندازند، به خاطر آرزویش با اکراه و بیمیلی به پا میخیزد.
هوش مصنوعی: وقتی آن زن از وضعیت شومان آگاه شد، همه دریا پر از خون دل و جگر او شد.
هوش مصنوعی: زبانم را باز کردم و از تو، ای دانای اسرار، خواستهام که مرا از شر این جادوگران حفظ کنی.
هوش مصنوعی: من در این دو دنیا هیچکس را جز تو ندارم، از این سرها بیرون بیا و این آرزو را برآورده کن.
هوش مصنوعی: اگر روزی به مرگ من دست یابی، میتوانی بگویی که مردن بهتر از این زندگی است.
هوش مصنوعی: از من یا کمک کن یا امروز مرا بکش، چون دیگر نمیتوانم در این آتش سوزان دوام بیاورم.
هوش مصنوعی: چقدر میخواهی مرا آزار دهی؟ در نهایت هیچکس به اندازه من شکستخورده و ناکام نیست.
هوش مصنوعی: وقتی این داستان را گفت و از خودش بیخبر شد، مانند آب دریا که در حال موج زدن است، دچار هیجان و شور و شوق شد.
هوش مصنوعی: آتش شدیدی از آن آب جوشان بهوجود آمد که دریا مانند جهنم شعلهور گشت.
هوش مصنوعی: در یک لحظه، سرنشینان کشتی را در آتش غم و اندوه غرق کنید.
هوش مصنوعی: همه چیز به رنگ خاکستری درآمد، اما تنها چیزی که باقی ماند، ملک و دارایی بود.
هوش مصنوعی: هوا بادی از سمت ساحل به درون شهر وزید و کشتی را به حرکت درآورد.
هوش مصنوعی: زن آن خاکستر را از کشتی بیرون انداخت و مانند مردان، برای خود لباس درست کرد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که عشق او را رها نکرده، به گونهای بازی میکند که مانند مردان بزرگ و سرفراز به نظر برسد.
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم از شهر بیرون آمدند و در مسیر یک غلام را دیدند که مانند ماه درخشان بود.
هوش مصنوعی: تنها در آن کشتی نشسته، جهانی از دارائیها با او به تنگنا افتاده است.
هوش مصنوعی: از توپو پرسیدند که حالا که با این همه ثروت و دارایی به تنهایی آمدهای، چه خبر است؟
هوش مصنوعی: به آنها گفتم تا زمانی که شاه نزد من نیست، با هیچکس دیگری داستان خود را نمیگویم.
هوش مصنوعی: به شاه خبر دادند که امروز جوانی به دیدن او آمده که واقعاً دلربا و خوشسیاست است.
هوش مصنوعی: در تنهایی، کسی که کشتی پر از دارایی و ثروت را به همراه دارد، دیگر از حال و اوضاع خود سخنی نمیگوید.
هوش مصنوعی: او به تو علاقهمند است و میخواهد تا درباره داستان کشتی صحبت کند و از آن دارایی بگوید.
هوش مصنوعی: شاه با شگفتی به سمت زیبایی که در زمان خود بینظیر بود، حرکت کرد و به او نزدیک شد.
هوش مصنوعی: شاه هشیار در حال بررسی حال و وضعیت او بود و گفت که ما بسیار در این موقعیت بودهایم.
هوش مصنوعی: ما سوار بر کشتی شدیم و در طول سفر، مدام راههای زیادی را طی کردیم، گاهی در مسیر پیش رفتیم و گاهی متوقف شدیم.
هوش مصنوعی: وقتی که ما در کشت و کار مشغول بودیم، بیکاران نیز با اشتیاق به ما نگریستند و همه به محبت من کشانده شدند.
هوش مصنوعی: از خدا خواستم که چنان کاری کند که شرّ گروهی بدبین را از من دور کند.
هوش مصنوعی: آتشی به وجود آمده و همه چیز را سوزانده، مرا نجات دهد و جانم را روشن کند.
هوش مصنوعی: ببین، اکنون کسی در این مکان نیست و فقط نشانهای از سیاهی باقی مانده است.
هوش مصنوعی: این تجربه به من نشان داد که نیمهای از من، به هیچوجه به مال دنیا و ثروت اهمیت نمیدهد.
هوش مصنوعی: همه چیزهایی که در دنیای مادی دارم زیاد و فراوان است، اما تنها یک خواسته از تو دارم که برای من بسیار مهم است.
بَحر = دریا
هوش مصنوعی: به کسی که دامنش پاک و بیآلایش است، نه پلید و زشت، کاری ندارم و در ارتباط با او نخواهم بود.
هوش مصنوعی: تنها در اینجا نشستهام و تمام شب و روز خود را به پرستش خدا مشغولم.
هوش مصنوعی: وقتی که شاه و سپاهش سخنان او را شنیدند و معجزات و مقامهای او را مشاهده کردند، تحت تأثیر قرار گرفتند.
هوش مصنوعی: او را به قدری باور کردند که هیچ کس از دستوراتش سرپیچی نکرد.
هوش مصنوعی: آنچنان برای او مکانی ساختهاند که گویی خانه کعبه در آن جا قرار دارد.
هوش مصنوعی: در آن مکان، مشغول عبادت و خدمت بود و سالها را در قناعت گذراند.
هوش مصنوعی: زمانی که آن پادشاه به دست سرنوشت گرفتار شد، وزیران و فرماندهان خود را فراخواند.
هوش مصنوعی: به آنها گفتم که بهترین کار این است که وقتی من از دنیا رو برگردانم، به یاد من باشند و به فکر من باشند.
هوش مصنوعی: این جوان زاهد میتواند شما را به جای من رهبری کند و فرماندهی کند.
هوش مصنوعی: برای اینکه مردم از زحمت و ستم رهایی یابند، ای مردم، این توصیه را جدی بگیرید.
هوش مصنوعی: او این را گفت و روح پاکش از بدن خارج شد و زمین او را در زیر خاک خود پنهان کرد.
هوش مصنوعی: وزیران، امیران و مردم به طور همزمان گرد هم آمدند.
هوش مصنوعی: آنها به آن زن نزدیک شدند و درباره شاه صحبت کردند و وصیت او را برایش بازگو کردند.
هوش مصنوعی: آنها به او گفتند که هر تصمیمی که بخواهی میتوانی بگیری، چون به اندازه این پادشاهی قدرت داری.
هوش مصنوعی: زن هرگز به آن کار تمایل نداشت که زاهد چگونه میتواند جهان را مدیریت کند.
هوش مصنوعی: به او گفتند، ای عبادتگزار، برای رسیدن به مقام رهبری و فرمانروایی، چند راه را انتخاب کن و بهانهجویی را کنار بگذار.
هوش مصنوعی: زن به آنها گفت: از آنجا که چارهای برای من نیست، باید همسری به زیبایی ماه داشته باشم.
هوش مصنوعی: دختری بود که همسر من است و با آمدنش از تنهاییام رهایی میبخشد.
هوش مصنوعی: بزرگان به شاه گفتند که هر کسی از ما را که میخواهی، میتوانی برای پسر خود دختر انتخاب کنی.
هوش مصنوعی: او به آنها گفت که صد دختر فرستید، اما همه را همراه با مادرشان فرستادند.
هوش مصنوعی: من به هر یک از آنها نگاه میکنم و از میان همه آنها گزینهای را انتخاب میکنم که دوست داشته باشم.
هوش مصنوعی: بزرگان به عشق دل، در همان روز صد دختر زیبا و دلربا را فرستادند.
هوش مصنوعی: همه به خاطر حس شرم و ننگی که داشتند، با مادرشان همراه شدند و به دلیل خجالت و بیهویتی، به تنهایی پیش نرفتند.
هوش مصنوعی: آن زن به آنها نشان داد که مردی با ویژگیهای پادشاهی، شایسته همسری چون او است.
هوش مصنوعی: بگویید این صحبت را به همسران بگویید که من از این بار سنگین نجات یافتهام.
هوش مصنوعی: زنان گیج و متحیر به راه افتادند و بزرگان را از این موضوع آگاه کردند.
هوش مصنوعی: هر کسی که صدای او و ماه را میشنید، از وضعیت زن تعجب میکرد.
هوش مصنوعی: زنی را به نزد او فرستادند که بپرسد حال ولیعهد با عظمت چگونه است.
هوش مصنوعی: اگر کسی را بر ما پادشاه قرار ندهند، خودمان باید مانند مردان، خودمان به حکومت کردن بپردازیم.
هوش مصنوعی: شخصی را انتخاب کردند که از میان دیگران مورد قبول بود و او پس از آن به کار خود مشغول شد.
هوش مصنوعی: با دستان خودش سلطنت را به دست آورد، اما برای حفظ سلطنت هرگز از جایش حرکت نکرد.
هوش مصنوعی: تو به خاطر کسب روزی، به هر کاری دست میزنی و دنیا را دچار تغییر و تحول میکنی.
هوش مصنوعی: برای داشتن یک شاهزادهخانم، نباید از مردان دوری جست. از این رو، یک مرد را به تصویر بکشید که قابلیتها و ویژگیهای برجستهای دارد.
هوش مصنوعی: صدای آن زن را شنیدم که در جایی خاص و نزد فردی مشخص مشهور است.
هوش مصنوعی: هیچ کس مانند او نیست که دعاهایش مستجاب شود، زنی که همنفس و همکلام مردان است.
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد به دلیل ناتوانی، به گونهای شدند که با وجود داشتن راه، نتوانستند به درستی حرکت کنند و احساس آزادی کنند.
هوش مصنوعی: در دنیا نام او بسیار شنیده شده بود، اما هیچکس اندازه و عظمت او را نمیدانست.
هوش مصنوعی: پس از بازگشت از مراسم حج، مرد هیچگونه نشانهای از زن خود ندید و نتوانست حتی یک بار هم به چهرهاش نگاه کند.
هوش مصنوعی: کدخدای روستا، در راهی عبور میکند و به وضعیت بدی میرسد؛ برادرش نابینا شده و حیران و سردرگم است.
مَقعَد = بیماری را گویندکه به علت طول مدت بیماری بر جایی نشیند و نتواند راه رود
هوش مصنوعی: او به خاطر غم آن زن در طول شب و روز در عذاب است و عذاب او همچون دوزخی او را احاطه کرده است.
هوش مصنوعی: گاهی از اینکه برادرش به حق ظلم شده بود، ناراحت و دلسوز بود و گاهی هم از درد و رنجی که نمیتوانست درمان کند، میسوخت.
هوش مصنوعی: برادر از حال همسرش سؤال کرد و سپس دوباره صحبت را به برادر خودش آغاز کرد.
هوش مصنوعی: چه کسی آن زن را که با یک فرد نظامی زنا کرد، شاهد گرفت؟ چه چیز شگفتی است در این کار؟
هوش مصنوعی: وقتی قاضی این حرف را از آن مردم شنید، با توجه به قضاوتش، از سنگین بودن وظیفهاش راضی و خشنود شد.
هوش مصنوعی: وقتی سنگی را از زمین برداشت و به طرفش پرتاب کردی، او هم به آرامی برخواست و به سمت راه خودش رفت.
مهجور = هجران کشیده
تن زدن = کنایه از خاموش و ساکت شدن
هوش مصنوعی: برادر را وقتی دید، آنقدر ناراحت شد که هیچ یک از اعضای بدنش جز زبانش حرکت نکرد.
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای کسی که دست و پا نداری، شنیدم که اکنون در جای خاصی هستی.
هوش مصنوعی: زنی معروف و شناخته شده مانند آفتاب است که در برابر خداوند، دعایش به اجابت میرسد.
هوش مصنوعی: بسیاری از نابینایان به لطف دعا و نیایش به بینایی دست یافتند و بسیاری از افراد ناتوان و ضعیف با تلاش و دعا به موفقیت و توانمندی رسیدند.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به آن جایگاه بروم، باید آن زن را به مسیرت برگردانی.
هوش مصنوعی: دل آن مرد شاد شد و گفت: سریعتر بیا، تا از دست نروم اگر بخواهیم کمک کنیم.
هوش مصنوعی: مگر آن مرد با-character خوب، خر داشت و بر روی آن خر رفت و او را به سمت مقصدش رهنمود کرد.
هوش مصنوعی: روزی در آن مسیر، به طور اتفاقی، گروهی به آن مرد روستایی رسیدند که در شب مشغول کار بود.
هوش مصنوعی: در آن شب، مرد عرب جوانمرد، هر دو نفر را مهمان خود کرد.
هوش مصنوعی: یک مرد ایلامی نزد او آمد و پرسید: شما از اینجا به کجا میخواهید بروید؟
هوش مصنوعی: یک زن زاهد دعایی را در موردی شنیده که داستانی جالب دارد.
تعویذ = چشم زخم، دعا، طلسم
هوش مصنوعی: به من هم این درد رسید و برادرم بیمار شد، به گونهای که توان حرکت را از دست داد و به کوری مبتلا گردید.
هوش مصنوعی: من او را بر آن زن میبرم، مگر اینکه دوباره بازگردد و بیناییاش را به دست آورد.
هوش مصنوعی: عرابی به او گفت: ای خردمند! مدتی است که زنی به اینجا افتاده است.
هوش مصنوعی: برده من او را با زور برد و به خاطر آن بدی، او غیرقابل حرکت و نابینا شد.
هوش مصنوعی: حال او را با شما بیاورم، شاید او هم به واسطه آن دعا تغییر کند و بهتر شود.
بَریدن = فرستادن
هوش مصنوعی: در زمانی که جوانی را بر دار (درخت چوبی یا دار سیاه) میآویختند، او را به شدت و با سختی بستن، بیآنکه کسی به فکر نجاتش باشد.
هوش مصنوعی: این شعر اشاره به این دارد که فردی به لحاظ شخصیت و ویژگیهایش، شایسته همراهی با یک کاروان خاص است، که سرپرست آن کاروان فردی جوان و ظالم است. به نوعی، شاعر میخواهد بگوید که هر چیزی باید با ویژگیها و صفات مشابه خود همخوانی داشته باشد.
هوش مصنوعی: جوانی انسان شگفتانگیزی است که بدون قابلیتهای لازم، هنوز در دنیا باقی مانده است و نه بینایی دارد و نه قدرت حرکت.
هوش مصنوعی: به من گفتند که حال ما نیز اینطور است؛ ما این کالایی را داریم و غم ما همین است.
هوش مصنوعی: زمانی که به این خُوبی به دست آوردیم، سزاوار است که این مکان را خانه و قرارگاه خود بدانیم.
هوش مصنوعی: مادر جوانی که در این داستان حرف از اوست، وقتی دید که او به خوبی نمیتواند به زندگی ادامه دهد و بیدست و بیپای شده، بسیار نگران و غمگین شد.
هوش مصنوعی: از مشکلات و دردهایشان خبر خواستم، اما گفتند که حالا دیگر خود را درگیر آن موضوع نکنید.
هوش مصنوعی: مادر بسیاری از فرزندانش را به خاطر از دست دادن آنها گریه میکند و من نیز پسر دارم که همچون این دو نفر هست.
هوش مصنوعی: من با شما میآیم و فرزند را بر اسبی محکم سوار میکنم.
هوش مصنوعی: سه نفر در راهی روانه شدند و تا اینکه به زن سحرگاه رسیدند.
هوش مصنوعی: در صبح زود، نسیم ملایمی وزید و صبح موفقیت از افق نمایان شد. زنی زاهد از تنهایی بیرون آمد.
هوش مصنوعی: از دور دید که زن از شادی به سجده افتاد و خود را فراموش کرد.
هوش مصنوعی: زن بسیار گریه کرده و گفته است: حالا که از شرم بر خودم نمیتوانم نگریستم، چگونه میتوانم بیرون بیایم؟
هوش مصنوعی: چه کار کنم یا چه بگویم تا خودم را نشان دهم، چرا که نمیتوانم چهرهام را نشان دهم.
هوش مصنوعی: وقتی آن سه نفر به عقب نگاه کردند، سه دشمن را دیدند که خون و جان خودشان را مشاهده میکنند.
هوش مصنوعی: او گفت که همین کافی است که شوهر با خود همبر (و همسرش) دارد.
هوش مصنوعی: همهی این سه، یعنی دست و پای انسان، گواه بر گناهان او هستند و به نوعی نشاندهندهی اعمال نادرست او به شمار میآیند.
هوش مصنوعی: وقتی که هر سه چشم را میبینم، نمیدانم چه میخواهم و چه میگویم. در این لحظه فقط گواهی میدهم بر الهاماتی که به من رسیده است.
برقع = روبند
هوش مصنوعی: شوهر از زن پرسید که چه چیزی میخواهد و آن مرد به او پاسخ داد.
هوش مصنوعی: به اینجا آمدهام تا دعای خود را بیان کنم و از درد و مشکل کسی که بهBlindness مبتلا است یاد کنم.
هوش مصنوعی: زن گفت: این مرد گناهکار است، اگر او گناه خود را با آرامش بپذیرد.
هوش مصنوعی: باید از این درد و رنج نجات یابد، وگرنه دوباره در تاریکی و مشکل خواهد ماند.
هوش مصنوعی: از برادر مرد حاجی پرسیدند که او در شرایط سخت و نیازمندی چگونه عمل میکند.
هوش مصنوعی: اگر گناه و اشتباهات خود را بگویی و به آنها اعتراف کنی، از فشار و بار سنگین آن رهایی مییابی؛ اما اگر پنهانکاری کنی و به آنها اعتراف نکنی، همیشه در غم و اندوه باقی خواهی ماند.
هوش مصنوعی: برادر گفت که درد و رنجی که در طی صد سال کشیدهام، از بیان حال و وضعیت فعلیام برای دیگران بهتر است.
تشویر = سرزنش کردن. تقریر = اقرار کردن
هوش مصنوعی: من به خاطر این عمل نادانیام در اینجا ماندهام، حالا هرچه بخواهی میتوانی با من بکنی؛ یا مرا بکش، یا ببخش.
هوش مصنوعی: برادر وقتی کمی فکر کرد، متوجه شد که حتی اگر مشکل یا سختیای پیش آمده باشد، باید با آن کنار بیاید.
هوش مصنوعی: بدل گفت: وقتی که زن ناپدید شد، من برادر را میخریدم.
هوش مصنوعی: در نهایت، زن با دعا کردن توانست به مدت یک ساعت از تمام ناراحتیها و دغدغههایش رهایی پیدا کند.
هوش مصنوعی: نگاه کن، چشمان او مانند دوتایی از جریان زندگی پیش میروند و دوباره به عقب برمیگردند. این چشمان بینا دوباره به آنچه در گذشته بوده، مینگرند.
هوش مصنوعی: سپس از خادم آن آقا خواسته میشود تا اشتباهات خود را بیان کند.
هوش مصنوعی: غلام به معشوقش گفت اگر مرا بکشی، هرگز شیون نخواهم کرد و تنها به خطای خودم اعتراف خواهم کرد.
هوش مصنوعی: اعرابی به او گفت: راست بگو، امروز دیگر از من نمیترسی.
هوش مصنوعی: من تو را بخشیدهام و این بخشش همیشگی است، پس چرا باید بترسی و بهانهتراشی کنی؟
هوش مصنوعی: میگوید: داستان این است که راز پنهانی آشکار شد، آنکه من کودک را در گاهواره کشتم.
هوش مصنوعی: عدم حضور آن زن باعث شد که من به خاطر اعمال ناپسند خود گرفتار شوم و در مشکلات بیفتم.
هوش مصنوعی: وقتی زن صداقت او را دید، دعایی کرد و آن کس که همواره مشاهدهگر است، نیاز او را برآورده ساخت.
هوش مصنوعی: پسر به همراه آن زن سالخورده رفت و او نیز به مرد گفت که خودش مسئول کارهایش است.
هوش مصنوعی: به او گفتم که زنی پیدا کنم که ناگهان از دارائیام خرید کند و مرا نجات دهد.
هوش مصنوعی: زن را خریدم و جانم را فدای او کردم و در نهایت خود را به خاطر او از دست دادم. داستان همینقدر ساده است.
هوش مصنوعی: زن دعایی کرد که آن جوان نیز در یک لحظه بینا و آگاه شد و روحش نیز به زندگی بازگشت.
هوش مصنوعی: پس از آن، همه را بیرون فرستاد و به شوهرش گفت که تا آنجا بایستد.
هوش مصنوعی: او به سوی او رفت و نقاب از چهره برداشت و یک فریاد زد تا او خبر داشته باشد.
هوش مصنوعی: از خود دور شد و وقتی به خود بازگشت، زنی با دل نیکو در برابرش قرار گرفت.
هوش مصنوعی: به او گفتند چه اتفاقی افتاده که ناگهان به فریاد زدن افتادهای و در راه افتادهای؟
هوش مصنوعی: او به او گفت: من زنی داشتم و در این لحظه تو را به جای او تصور کردم.
هوش مصنوعی: از تو تا او، همه اعضا به یکدیگر پیوند خوردهاند، بهطوریکه نمیتوان حتی یک مو را هم میان آنها جدایی قائل شد.
هوش مصنوعی: به وضوح میتوانی بگویی او همان زنی است که در صحبتها و رفتارهایش دیده میشود و در حرکاتش نیز قابل توجه است.
هوش مصنوعی: اگر تو نیستی، پس در خاک رفتهای و آن مرد غمگین تو را به عنوان همسر خود میخواند.
هوش مصنوعی: زنت به تو خوشبینی داد و گفت ای مرد، که آن زن نه دچار خطا شد و نه زنا کرد.
هوش مصنوعی: من زنی هستم که در راه دین گام برداشتم، نه با سنگ کشته شدم و نه اینکه جان باختم.
هوش مصنوعی: خداوند به خاطر مهربانیاش من را از زحمتها و ناراحتیها نجات داد و به امنیت و آرامش رساند.
روزی کرد ما را = قسمت ما کرد
هوش مصنوعی: آن مرد در خاک به سجده افتاد و زبانش را باز کرد و گفت: ای صاحب حقیقت و پاکی.
هوش مصنوعی: زبانم نمیتواند شیرینی تو را بیان کند، چون محبت و عشق من به تو فراتر از حد و اندازههای دل و جانم است.
هوش مصنوعی: او رفت و به دوستانش خبر داد و داستان آنچه خوب و بد بود را برایشان تعریف کرد.
هوش مصنوعی: به طور کلی، صدای ناله و فریادی بلند برخواست که آن را آسمان از هر زبانی میشنید.
هوش مصنوعی: غلام و برادرش و آن جوان هم همگی احساس شرمساری کردند، اما در عین حال خوشحال نیز بودند.
بِحِل = بخشیدن جرم. عفو کردن گناه
هوش مصنوعی: وقتی که همسرش را به پادشاهی منصوب کرد، به یک تُکزیاتی (اعرابی) وزارت سپرد.
هوش مصنوعی: زمانی که آن پایه برای خوشبختی بنا شد، همچنان در همان محل به عبادت مشغول گردید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.