گنجور

 
کمال خجندی

ای که از زلف توخون در جگر مشک ختاست

روی زیبای تو آنینه الطاف خداست

ماه را روشنی از روی تو میباید جست

سرو را راستی از قد تر می باید خواست

مهر رخسار تو سوزیست که درجان من است

خط سبز تو غباریست که در خاطر ماست

گر تو ای سرو خرامان ننشینی از پای

ای بسا فتنه که از قد تو بر خواهد خواست

همچو لاله دل من سوخته خون جگرست

که چرا سنبل گیسوی تو در دست صباست

همچو صبع از اثر مهر رخت جان بدهد

هر که را در ره عشق تو دم از صدق وصفاست

آنچنان زار و نزارست ز سوز تو کمال

که چو ماه نو از ابروی تو انگشت نماست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کسایی

هیچ نپذیری چون ز آل نبی باشد مرد

زود بخروشی و گویی «نه صواب است، خطاست»

بی گمان، گفتن تو باز نماید که تو را

به دل اندر غضب و دشمنی آل عباست

فرخی سیستانی

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه بدیدار منست

[...]

ناصرخسرو

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،

[...]

ازرقی هروی

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

علم عید پدید آمد و غلغل برخاست

مرد میخوار نماینده بدستی مه نو

دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟

مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)

[...]

منوچهری

گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست

زو دلارام و دل‌انگیز سخن باید خواست

زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست

گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه