گنجور

 
کمال خجندی

تشنه وصل ترا بی‌تو اگر خواب آمد

هیچ شک نیست که در دیده او آب آبد

هرکس آن بخت ندارد که سوی آب حیات

برود همچو خضر تشنه و سیراب آبد

پرده از روی برانداز که هر سوخته‌ای

همچو پروانه سوی شمع جهان‌تاب آید

زاهد شهر چو بیند خم ابروی ترا

بعد ازین مست چو چشم تو به محراب آید

هست دریوزه ما وصل تو و هر نفسی

بر درت عاشق بیچاره بدین باب آبد

تا کی از حسرت لعل لبت ای مردم چشم

اشک من زرد به رخساره چو سیماب آید

هست از شوق لبت این همه گفتار کمال

طوطی آری به حدیث از شکر ناب آید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر

غالیه بر سر و رو  کرد  و برون رفت بدر

سنایی

خواجه در غم من ار گفت که چون بی‌خردان

دین به دل کرده‌ای اندر ره دنیا لابد

دیو در گوش هوا و هوسش می‌گوید

از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد

من چه دانستم کز تربیت روح‌القدس

[...]

وطواط

هر که او بندهٔ این حضرت والا بود

همچو من صاب صد نعمت و آلا گردد

سوزنی سمرقندی

آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود

عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز

یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود

شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه