گنجور

 
خیالی بخارایی

گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است

در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است

گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت

خود می کند وگرنه ما را چه اختیار است

برپایِ دارِ شوقت سر می نِهم چو منصور

کآخر همین سعادت در عشق پایدار است

در حلقه های زلفت بینی دل شکسته

نیکو نگاهدارش از ما به یادگار است

غم نیست گر خیالی از گفتگو بماند

در گلشن زمانه بلبل چو من هزار است