گنجور

 
خیالی بخارایی

تا می فشاند سوز دل خون از کباب خویشتن

هرگز ندیدم اشک را دیگر بر آب خویشتن

این داروگیر عارض و زلف تو هم خواهد گذشت

دایم نمی ماند کسی بر آب و تاب خویشتن

ناصح چه پرسی جرم من چون نیست در تو مرحمت

سایل گر او باشد مرا گویم جواب خویشتن

ای عیب جوی عاشقان بویی گرت هست از هنر

فکر خطای ما مکن بهر صواب خویشتن

از گریه تا آبی نزد هر شب خیالی بر درت

راضی نشد از دیدهٔ بیدار خواب خویشتن