گنجور

 
خیالی بخارایی

گهی که آیت حسن تو را بیان کردند

مرا به مسألهٔ عشق امتحان کردند

ز فاش کردن سرّ تو سرفرازان را

همین بس است که سر در سر زبان کردند

مگیر خرده بر اطوار بی دلان کاین قوم

هر آنچه شحنهٔ عشق تو گفت آن کردند

تو در میانهٔ شهری مقیم و بی خبران

به جست و جوی تو صد شهر در میان کردند

نشان بخت و سعادت نگر که روز نخست

مرا به داغ غلامیِّ تو نشان کردند

گریز نیست خیالی ز رفتن ره عشق

تو را چو روز ازل این چنین روان کردند