گنجور

 
خیالی بخارایی

گر قدح با لب میگون تو لافی دارد

زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد

سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را

که به هر جا که نهی دست شکافی دارد

چشم فتّان تو پیوسته ز ابرو و مژه

صف کشیده ست و به عشّاق مصافی دارد

محرم کوی تو محروم ز دیدار چراست

چون به گرد حرمِ کعبه طوافی دارد

گر کسی پیش خیالی کند اظهار سخن

هیچ کس را سخنی نیست که لافی دارد