گنجور

 
خیالی بخارایی

گرچه دل بهره ز کیش تو خدنگی دارد

دیده باری ز گل روی تو رنگی دارد

گر در این ره به سعادت نرسد نیست عجب

هرکه از نامِ غلامیّ تو ننگی دارد

دل بپرداز ز تزویر که نوری ندهد

در نظر روی هر آیینه که زنگی دارد

کوس رحلت بزن ای جان که در این منزل خاک

هیچ کس را نشنیدم که درنگی دارد

آخر آمد ز غمت وقت خیالی دریاب

که به فکر دهنت فرصت تنگی دارد