گنجور

 
خیالی بخارایی

دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد

بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد

گفته بودی که بپرهیز ز تیر نظرم

چون نرفتیم پیِ گفت تو برما آمد

آب را از نظر انداخت روان مردم چشم

سوی او مژدهٔ خاک قدمت تا آمد

کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشید

ز آن میان نقش دهان تو چه گویا آمد

ای خیالی گله از شیوهٔ آن چشم مکن

این بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد