گنجور

 
خیالی بخارایی

تا بر بیاض رویت خطّ سیه برآمد

از نامهٔ محبّان نام گنه برآمد

گو طرّهٔ را مبُر سر اکنون که رخ نمودی

فکر از درازی شب نبوَد چو مه برآمد

زلف سیاهکارت بی جرم تا که را سوخت

کز خان و مانش آخر دود سیه برآمد

سر بر ره تو دارد پیوسته درّ اشکم

ای دولت یتیمی کاو سر به ره برآمد

هر ناوکی که چشمت زد بر دل خیالی

کاری فتاد یعنی بر کارگه برآمد