گنجور

 
خیالی بخارایی

باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد

زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد

قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد

که ز دوریّ تو نزدیک به ویرانی شد

تا به پیش لب جان پرور تو چشمهٔ خضر

چه خطا گفت که منسوب به حیوانی شد

ای دل از وسوسهٔ نفس حذر کن که مرا

به جمالش هوس صحبت روحانی شد

چند بر خاک نهی پیش بتان پیشانی

عذر پیش آر که هنگام پشیمانی شد

ای خیالی چو لبش بوسه به جانی بفروخت

غم افلاس مخور بیش که ارزانی شد