گنجور

 
خیالی بخارایی

باز این دل خود کام به فرمان کسی شد

شهباز جهانگرد اسیر قفسی شد

از سر هوس روی نکو کم شده بودم

ناگاه رخت دیدم و باز هوسی شد

با ناله خوشم چون نی از این وجه که باری

دیر است منِ سوخته را هم نفسی شد

آرامگه خال سیه شد لب لعلت

آری شکری بود به کام مگسی شد

گویند کز این پیش سگی بود خیالی

سگ بود ولی در قدم یار کسی شد