گنجور

 
خالد نقشبندی

دل پراکنده شد از یاد دلارامی باز

لاله وش شد جگر، از داغ گل اندامی باز

داده ام جان به خیال لب شور انگیزی

دل ربوده ز کفم شیفته بادامی باز

شکرین خنده بتی برده به غارت دینم

کرده در رهگذر هر نگهی دامی باز

هر دم از بهر خدا، باد صبا از سر لطف

برسانش ز من دلشده پیغامی باز

دهد آیا دگرم دست ز مسعودی بخت؟

که برآید ز لب لعل توام کامی باز

وز پس محنت دوری بنشینیم بهم

کنم از درد جدایی گله هنگامی باز

خالد ار خون خوردم نرگس جادوش چه غم؟

لعل میگون ویم می کند اکرامی باز

 
sunny dark_mode