گنجور

 
خواجوی کرمانی

بر سر کوی عشق بازاریست

که رخی همچو زر بدیناریست

دل پر خون بسی بدست آید

زانک قصّاب کوچه دلداریست

نخرد پر خون بسی بدست آید

زانک قصّاب کوچه دلداریست

نخرد هیچکس دلی بجوی

بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست

بر سر چار سوی خطّه عشق

رو بهر سو که آوری داریست

سر که هست از برای پای انداز

بر سر دوش عاشقان باریست

یوسف مصر را بجان عزیز

بر سر هر رهی خریداریست

زلف را گر سرت نهد بر پای

بر مکش زانک او سیه کاریست

غمزه را پند ده که غمّازیست

طرّه را بند نه که طرّاریست

انک خواجو ازو پریشانست

زلف آشفته کار عیاریست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

بر سر کوی عشق بازاریست

که نیارد هزار جان ثمنی

خواجوی کرمانی

همین شعر » بیت ۱

برسر کوی عشق بازاریست

که رخی همچو زر بدیناریست

عنصری

رای دانا سر سخن ساریست

نیک بشنو که این سخن باریست

ظهیر فاریابی

ملک را تازه روز بازاری ست

که جهان را چنو جهان داری ست

پیش قدرش سپهر نه پوشش

همچو ویران چار دیواری ست

باد با عزم او گران جایی ست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه