گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای که عنبر ز سر زلف تو دارد بویی

جعدت از مشک سیه فرق ندارد مویی

آهوانند در آن غمزهٔ شیرافکن تو

گرچه در چشم تو ممکن نبود آهویی

دل به زلفت من دیوانه چرا می‌دادم؟!

هیچ عاقل ندهد دل به چنان هندویی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ‌اندازان

عاقبت گشت دلم صید کمان ابرویی

عین سحر است که پیوسته پریرویان را

طاق محراب بود خوابگه جادویی

دل شوریده که گم کردم و دادم بر باد

می‌برم در خم آن طرّهٔ مشکین‌بویی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب

دیده سوی دگری دارم و خاطر سویی

بلبل سوخته‌دل باز نماندی به گلی

اگر آگه شدی از حسن رخ گلرویی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد

زآن که دیوانه شد از سلسلهٔ گیسویی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم

بی‌وسیلت نتوانی که بدرها پویی

من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم

که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی

من همه شب ورق زرق فرو می‌شویم

[...]

حکیم نزاری

اگر از هر دو جهان برشکنی یک رویی

ورنه ای یار کجا با که سخن می گویی

هر چه در دوست شوی محو و در او مستغرق

این توان گفت از اویی نتوان گفت اویی

هر چه او نه ، که و چه کو و کجا، اوست همه

[...]

خواجوی کرمانی

وقت آن شد که ز کاشانه ببستان پوئی

جام می نوشی و گل چینی و سنبل بوئی

همچو خواجو قدح و صحن گلستان جوئی

که بطرف چمن از لاله و ریحان گوئی

کمال خجندی

مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی

نافه مشک برد از سر زلفت بویی

آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است

هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی

نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل

[...]

جهان ملک خاتون

ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی

ز چه از خون جگر در طلب مه رویی

شب دیجور به امّید سحر بیدارم

بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی

تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه