گنجور

 
مولانا

چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید

بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید

خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید

ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

چون نه مهه گشتست ندانی که بزاید

شاهیست دل اندر تن ماننده گاوی

وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید

وان دانه که افتاد در این هاون عشاق

هر سوی جهد لیک به ناچار بساید

از خانه عشق آنک بپرد چو کبوتر

هر جا که رود عاقبت کار بیاید

آیینه که شمس الحق تبریز بسازد

زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۵۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

اندی که امیر ما باز آید پیروز

مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید

پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید

باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید

مسعود سعد سلمان

همواره سوی خدمت مداح گراید

مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید

بر باره چو بنشیند و از راه درآید

گویی که همی باره گردون را ساید

سنایی

هر کو به خرابات مرا راه نماید

زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

ره کو بگشاید در میخانه به من بر

ایزد در فردوس برو بر بگشاید

ای جمع مسلمانان پیران و جوانان

[...]

انوری

بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید

کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

چندان که بگفتم مهل کاخر روزی

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر

[...]

همام تبریزی

هر باد که از شام به اصحاب تو آید

آرام دل و راحت ارواح فزاید

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه