گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

بر سر کوی تو اندیشه ی جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زاده ی کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که بگل چشمه ی خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

گفت کان نکته ی باریک عیان نتوان کرد

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد

شمه ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

نوشداروی من از لعل تو می فرمایند

بشکر گرچه دوای خفقان نتوان کرد

ناوک غمزه ات از جوشن جانم بگذشت

در صف معرکه اندیشه ی جان نتوان کرد

گر بتیغم بزنی از تو ننالم که زدوست

زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد

راستی گرچه ببالای تو می ماند سرو

نسبت قد تو با سروروان نتوان کرد

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آید

جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
ناصر بخارایی

عشق پیدا شد و این راز نهان نتوان کرد

چون عیان است دگر هیچ بیان نتوان کرد

می‌رود دلبرم از پیش و روان در پی او

چه بود جان گرامی که روان نتوان کرد

از لطافت به رخش از نظر ماست نشان

[...]

جهان ملک خاتون

درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد

مشکل اینست که از جور فراقت صنما

خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد

این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست

[...]

کوهی

ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد

جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد

نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست

غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد

تا چو موئی نشود در غم آن موی میان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه