بر سر کوی تو اندیشه ی جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زاده ی کان نتوان کرد
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که بگل چشمه ی خورشید نهان نتوان کرد
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
گفت کان نکته ی باریک عیان نتوان کرد
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمه ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
نوشداروی من از لعل تو می فرمایند
بشکر گرچه دوای خفقان نتوان کرد
ناوک غمزه ات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه اندیشه ی جان نتوان کرد
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که زدوست
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
راستی گرچه ببالای تو می ماند سرو
نسبت قد تو با سروروان نتوان کرد
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آید
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد
مشکل اینست که از جور فراقت صنما
خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد
این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست
[...]
ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.