گنجور

 
ناصر بخارایی

عشق پیدا شد و این راز نهان نتوان کرد

چون عیان است دگر هیچ بیان نتوان کرد

می‌رود دلبرم از پیش و روان در پی او

چه بود جان گرامی که روان نتوان کرد

از لطافت به رخش از نظر ماست نشان

تیره گردد به رخ ماه، نشان نتوان کرد

زاهد صومعه را بر در هر میکده سر

سود باید که همه وقت زیان نتوان کرد

چشم و ابروی تو چاک دل ما دوخت به تیر

عالمی خسته به آن تیر و کمان نتوان کرد

چند دشنام دهد پیش تو ما را دشمن

نیست تسبیح، خود این ورد زبان نتوان کرد

گر ببندی تو به خونریزی ناصر شمشیر

از میان تو به شمشیر کران نتوان کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

بر سر کوی تو اندیشه ی جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زاده ی کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که بگل چشمه ی خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

[...]

جهان ملک خاتون

درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد

جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد

مشکل اینست که از جور فراقت صنما

خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد

این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست

[...]

کوهی

ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد

جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد

نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست

غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد

تا چو موئی نشود در غم آن موی میان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه