گنجور

 
افسر کرمانی

دوش از درم درآمد، آن سرو سیمتن

شادان و خوی فشان و غزلخوان و خنده زن

با رویی، ای بمیرم، تاراج دین و دل

با مویی، ای نباشم، یغمای جان و تن

دلهای خستگانش، اندر شکنج زلف

جانهای بی دلانش، اندر چه ذقن

بر چهره دلفریبش هی رشحه رشحه خوی

چون قطره قطره ژاله بر برگ نسترن

زلفیش و مو بمو، همه زنجیر عاشقان

موئیش و تو بتو، همه زنار برهمن

از لوح سیمگونش پیدا، غبار مشک

در حقه عقیقش، پنهان دُر عدن

شمع رخش، به مشعل خورشید سخره خوان

لعل لبش، به معدن یاقوت طعنه زن

 
sunny dark_mode