گنجور

 
افسر کرمانی

ای صبا از ره یاری سوی یارم گذری کن

دمی از حال دل غمزده او را خبری کن

کای طبیب دل بیمار، بر خسته خویش آی

بعیادت قدمی نه، به عنایت نظری کن

کف آبی به دل سوخته غمزده ای زن

مشت خاکی به سر خسته خونین جگری کن

مرهمی برتن صد پاره ز تیر ستمی نه

گذری بر سر غمدیده ی بی پا و سری کن

آخر ای کوکب تابنده ز گردون بنما رخ

آخر ای مهر درخشنده ز مشرق اثری کن

روز ما شام شد از دست غمت چند تطاول

صبح رویا،‌ حذر از ناله و آه سحری کن

خلق را جان و دل اندر گرو سیم و تو افسر

خرقه هستت دل و جان در گرو سیمبری کن