لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
افسر کرمانی

خوشا سودای عشق و روزگارش

وز آن خوش تر به جان ما شرارش

دلم در زلف او عمری اسیر است

من آشفته سامان یادگارش

توانم برد چشم ناتوانش

قرارم برد زلف بی قرارش

مسلمانان ز عشق روی خوبان

دلی دارم، ندارم اختیارش

بنام ایزد مرا باشد نگاری،

که مانی شرمسار است از نگارش

نمی دانم چه باغست این محبت

که برق آرد به جان گل شرارش

در آن وادی که عشق آید به جولان

جهان تسخیر یک چابک‌سوارش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
باباطاهر

قضا رمزی زچشمان خمارش

قدر سری ز زلف مشگبارش

مه و مهر آیتی ز آنروی زیبا

نکویان جهان آئینه دارش

حکیم نزاری

که می آرد به دل پیغامِ یارش

که باد از صدقِ دل جانم نثارش

نیارامد دلم تا روزِ محشر

مگر آن شب که گیرم در کنارش

غلامِ نکهتِ بادِ صبایم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه