گنجور

 
نظامی

محمد کآفرینش هست خاکش

هزاران آفرین بر جان پاکش

چراغ‌افروز چشم اهلِ بینِش

طراز کارگاه آفرینش

سر و سرهنگْ میدان وفا را

سپه‌سالار و سر خیلْ انبیا را

مرقع بر کشِ نر ماده‌ای چند

شفاعت‌خواهِ کار افتاده‌ای چند

ریاحین‌بخشِ باغ صبحگاهی

کلید مخزن گنج الهی

یتیمان را نوازش در نسیمش

از آن‌جا نام شد دُرِّ یتیمش

به معنی‌، کیمیا‌ی خاک آدم

به صورت توتیا‌ی چشم عالم

سرای شرع را چون چار حد بست

بنا بر چار دیوار ابد بست

ز شرع خود نبوّت را نَوی داد

خرد را در پناهش پیروی داد

اساس شرع او ختم جهان است

شریعت‌ها بدو منسوخ از آن است

جوانمردی رحیم و تند چون شیر

زبانش گه کلید و گاه شمشیر

ایاز‌ی خاص و از خاصان گزیده

ز مسعودی به محمودی رسیده

خدایش تیغ نصرت داده در چنگ

کز آهن نقش داند بست بر سنگ

به معجز بدگمانان را خجل کرد

جهانی سنگ‌دل را تنگ‌دل کرد

چو گل بر آبروی دوستان شاد

چو سرو از آب‌خورد عالم آزاد

فلک را داده سَروَش سبز پوشی

عمامش باد را عنبر فروشی

زده در موکب سلطان سوارش

به نوبت پنج نوبت چار یارش

سریر عرش را نعلین او تاج

امین وحی و صاحب سِرِّ معراج

ز چاهی برده مهدی را به انجم

ز خاکی کرده دیوی را به مردم

خلیل از خیل‌تاشان سپاهش

کلیم از چاوشان بارگاهش

به رنج و راحتش در کوه و غاری

حرم ماری و محرم سوسماری

گهی دندان به دست سنگ داده

گهی لب بر سر سنگی نهاده

لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ

که دارد لعل و گوهر جای در سنگ

سر دندان‌کنش را زیر چنبر

فلک دندان‌کنان آورده بر در

بصر در خواب و دل در استقامت

زبانش امتی گو تا قیامت

من آن تشنه‌لبِ غم‌ناکِ اویم

که او آب من و من خاک اویم

به خدمت کرده‌ام بسیار تقصیر

چه تدبیر ای نبی‌الله چه تدبیر‌؟

کنم درخواستی زان روضهٔ پاک

که یک خواهش کنی در کار این خاک

برآری دست از آن بُردِ یمانی

نمایی دست‌برد آن گه که دانی

کالهی بر نظامی کار بگشای

ز نفس کافر‌ش زنار بگشای

دلش در مخزن آسایش آور

بر آن بخشودنی بخشایش آور

اگر چه جرم او کوه گران است

تو را دریای رحمت بی‌کران است

بیامرزش روان‌آمرزی آخر

خدای رایگان‌آمرزی آخر