فلک جمعیتم بر هم زند، خواهد پریشانم
نمی داند من از زلف بتی آشفته سامانم
پری زادی که با خود رام کردم با هزار افسون
هنوزش سیر نادیدم که شد از دیده پنهانم
عجب شمع فروزانی اجل خاموش کرد از من
که تاریک است بی نور جمال او شبستانم
خرامان گلبنی از من ز پا افکند دست دی
که با شمشاد قدش رشک بستان بود ایوانم
ز روبه به بازی این گردون غزالم را ربود آخر
بخوابم کرد چون خرگوش اگر چه شیر غژمانم
تبه بادا، دل گردون، که سامانم بزد بر هم
سیه بادا، رخ انجم، که ویران کرد بنیانم
گمانم بود کاین گردون به من دارد سر یاری
ندانستم که او آخر کند با خاک یکسانم
به یغما رفت آن گوهر، که می پوشیدم از مردم
دریغا زآن همه کوشش که افزون کرد حرمانم
بهاران روید از گلشن هزاران سنبل و سوسن
نهان در خاک دارد تن، چرا آن شاخ ریحانم
مگو پاداش هر دادن ستادن نیست در گیتی،
خزان یک گل گرفت از من، گلستان کرد دامانم
گلی، کو را بپروردم به آب چشم و خون دل
بنفشه وار از هجرش کنون سر در گریبانم
مرا با صحبت آن مه دلی خوش بود و کامی خوش
دریغا کز بساط او، به دور افکند دورانم
چو یاد لعل او آرم که از تب کهربایی شد
به یاد آن عقیق لب، چکد از دیده مرجانم
به هر شاخی که در گلشن پرافشان طایری بینم
به یاد آرم از آن مرغی که بسمل شد به بستانم
اگر بر تربتش گریم مکن منعم که حق دارم
گلستانی است بی آب و من آنجا ابر نیسانم
مرا در فرقت آن مه، مکن تشنیع ای ناصح
تو در ساحل مکان داری، من اندر موج طوفانم
تو بر سنجاب می غلطی چه دانی حال مسکینان
مرا پهلو بفرساید که عریان در مغیلانم
تماشایی چه غم دارد که گلشن را رسد آفت
غم گل من خورم زیرا که یک عمریش دهقانم
برآن عهدم که بعد از وی نگیرم یار در عالم
چو گل برخاست از گلشن به جایش خار ننشانم
الا ای باد شبگیری به آن محمل نشین برگو
تو رفتی و منت از پی همی افتان و خیزانم
گذارت گر فتد آنجا پیام از من ببر او را
که ای مه حجله را آرا، که بر وصل تو مهمانم
ز هجرت ای سهی قامت رود از دیده جوی خون
به یادت ای کمان ابرو، خلد در سینه پیکانم
الا ای همدم دیرین که از خشت بود بالین
نظر بگشای و بر من بین که خون پالاست مژگانم
رخ از من زود بنهفتی میان خاک چون خفتی
نه آخر بارها گفتی، که من صبر از تو نتوانم
نمودی جای در محمل، نهادی بار غم بر دل
جرس آسا به هر منزل، منت از پی در افغانم
ز کویم رخت بربستی، مگر از یاریم خستی
چه دیدی کز برم جستی، شکستی عهد و پیمانم
تو خوش رفتی و آسودی مرا از غم بفرسودی
ز رفتن گر تو خشنودی، من از ماندن پشیمانم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
[...]
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانم
نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم
دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
[...]
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم
دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم
مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها
[...]
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِه
[...]
مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.