گنجور

 
افسر کرمانی

افتاد چتر دولت بیدار بر سرم

یعنی در آمد آن بت عیار از درم

افشانده مو بر آتش رو از سر فسون

یعنی ببین به موی و به رویم که ساحرم

اسلام ظاهرش ز رخ و کعبه ز آستان

گر بت چنین و بتکده بالله که کافرم

من شاهباز ذروه عقلم، عجب مدار

گر در فضای عشق اسیر کبوترم

افکندمش به پای تکبر سر نیاز

از یمن دوست بین کله از چرخ برترم

بازار حسن و عشق رواجش ز حد گذشت

او جلوه می فروشد و من عشوه می خرم

آن گل به من گذشت و شمیمش به جان رسید

چون غنچه جامه از نفس صبح بر درم

هر پاره گر بدست رفوگر رفو شود

من پاره پاره دل ز جفای رفوگرم

جانا عجب مدار اگر بر نثار تو

جان بر کف آورم، نبود چیز دیگرم

گر تیغ می زنی تو و مجروح می کنی

سهل است نیست طاقت رفتن از این درم

آبی بر آتش دلم افشان چه غم اگر

بالین ز خشت باشد و از خاک بسترم

تا نام مفلسی ننهی بر سر غنی

بر اشک سیمگون نگر و روی چون زرم

این سان که مهر روی تو در دل نهفته ام

بیرون نمی شود، شود ار خاک پیکرم

با آن که ذره ام نرود مهرت از دلم

گوئی که عشق توست مُخمّر به جوهرم

نی نی، کمم ز ذرّه و اینک بر این سخن

هم شاهدی ز گفته حافظ بیاورم:

«ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر

من کی رسم به وصلِ تو، کز ذره کمترم»

خاکستر است خوابگهم در سرای عشق

کز آتش فراق رخت سوخت اخترم

عشرت کنان به روی تو ساغر زنم مدام

لبریز شد ز باده غم، گرچه ساغرم

کامم برآر و جام دمادم ببخشدم

گر زهر ناب باشد و گر می، که می خورم

روزی اگر به سر نهیم پا ز یمن عشق

حسرت برد دو پیکر گردون بر افسرم

در ملک نظم تاج و نگین را سزم که من

بر آستانت ای فلک حُسن چاکرم

چون جان خصم سوزدش از دم چو ذوالفقار

بر یاد خصم توست زبان سخنورم

شیرویه طبع و تیغ زبانم، عدو کجاست

تا پهلوی وجود چو خسروش بر درم

فتح الله است شامل نطقم که بر گشاد

این قلعه قصیده که در اوست گوهرم

هر جا سخنوری به تو فتح سخن کند

این کار من چرا نکنم، از که کمترم

آری نترسم از ستم جنگ آوران

همچون کمند یار اسیرم دلاورم