ای آنکه نکرد عقل دانایی
جز خدمت درگهت تمنّایی
وی آنکه ندید ذات پاکت را
گردون هزار دیده همتایی
رای تو چو مهر عالم افروزی
قهر تو چو چرخ عمر فرسایی
با دولت تو سپهر دیرینه
پیریست شده زبون بر نایی
نابوده مدبّران علوی را
بی خاطر تو نهان و پیدایی
ناخاسته کارگاه سفلی را
استاد تر از تو کارفرمایی
با خلق تو مشک دود اندودی
با وجود تو ابر باد پیمایی
با سنگ وقار تو کجا یارد
نه کَفۀ چرخ زیر بالایی
بفزوده لباس احتشام تو
از اطلس نه سپهر پهنایی
تابنده زرای سال خورد تو
چون غرّۀ آفتاب سیمایی
ای چون تو نزاده دهر فرزندی
وی چون تو ندیدیه شرع دارایی
بی لطف تو زنده مانده ام ماهی
الحق نبود چو من شکیبایی
افتاده بدرد چشم کنجی
در آرزوی فزای صحرایی
در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی
بر چشم من اشک را شبیخونی
در سینۀ من زدرد غوغایی
هر ساعتم از سپهر تشویشی
هر لحظه ز آفتابم ایذایی
چندانکه قفای دردها خورده
چشمم چو ضعیفی از توانایی
تن در زده، دیده کرده نادیده
آموخته هم زحملت اغضایی
گه لعبت چشم من گرانجانی
گه دیدۀ من زبان گویایی
گاهی زعصا کنم قلاووزی
هیهات ! که کرددیده از پایی؟
در آرزوی تو می پزم زینسان
با مردم چشم خویش سودایی
چشمم که زروشنایی آسودی
وزوی بودی همه مواسایی
امروز میانشان چنان خونست
کش نیست بسوی روشنی رایی
گویی زچه خاست این همه وحشت
گر زانک نرفت مردمی جایی
چون بوهم از آفتاب متواری
از خلق نهان شده چو عنقایی
بردوخته چشم همچو شاهینم
با آنکه چو طوطیم شکر خایی
خورشید جلالتا! نگویی خود
خفاش چگونه گشت حربایی؟
از درد بسی بجان بگردیدم
تا خود که کند مرا مداوایی
هم عاقبتم زسمّ اسب تو
دادند نشان تو تیاسایی
این مردم چشم من که بدطبعش
بر علم نظر چو ژرف دریایی
از خاطر نیز ، نکته اندیشی
وزطبع لطیف راحت افزایی
در مسند تیره بادلی روشن
همچون صدف از درون گهرزایی
در کود بروی خود فراز اکنون
چون دید که نیست وقع دانایی
گفتند که هست درد بی پرستش
اوّل که رمد نمود مبدایی
امروز یقین شدم که مولانا
کردست بدین حدیث ایمایی
خود یاد نکرد خاطر عالی
کش هرگز بود بنده یی جایی
هرچند کنون زرامش و شادی
باغم زدکانت نیست پروایی
زین بیش طلب مرا که کم یابی
مانندۀ بنده مدحت آرایی
تشریف تفقّد سلیمانی
چون بود نصیب هدهد آسایی
من بنده عیادت از نیرزیدم
ارزید حضور من تقاضایی
با پشت دوتا بر آستان تو
پیوسته همی زنیم برتایی
در پیش تو کار من چنین نازل
وانگاه ببین چه خوش تماشایی
کز دور و سیلتم همی سازد
نزدیک تو ابلهی تبه رایی
اعمی بود آری صاحب الحاجه
وین نیز رهیست هم معمّایی
این آن مثلست که رازیان گویند
کوری کته به دست نوینایی
با دت بزمان عمر مستغرق
هر امروزی که هست فردایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است که در آن شاعر به ستایش و تمجید از موجودی والا و با عظمت پرداخته و به توصیف دردها و آرزوهای خود میپردازد. شاعر در ابتدا به عقل و دانایی اشاره میکند و از کسی که برتریاش را نمیبیند انتقاد میکند. او همچنین قدرت و نعمتهای خداوند را یادآوری میکند و به ذهن مکدر و دل آشفتهاش از دوری آن موجود بزرگوار اشاره میکند.
شاعر به تحسین زیباییهای آن شخص و تأثیرات مثبت و منفی او بر زندگیاش میپردازد و از آروزهایش برای نیل به وصال آن بزرگ میگوید. او از دردها و رنجهای درونی خود صحبت میکند و بیان میکند که این دردها او را به سمت او میکشاند. در نهایت، او با دلسردی از وضع خود و امید به بهبودی از طریق آن شخص، از پستی و افت خود و مقام نازلتش در مقابل او سخن میگوید و خواستار توجه و رحمت آن موجود باعظمت میشود.
هوش مصنوعی: ای کسی که فقط عقل و دانایی برای خدمت به درگاه تو ارزش دارد، آرزوی دیگری ندارم.
هوش مصنوعی: تو آنی که حتی اگر هزار چشم هم به مقامت بنگرند، نمیتوانند ذات پاک تو را ببینند.
هوش مصنوعی: نظر تو مانند خورشید درخشنده است که جهان را روشن میکند، و قدرت تو مانند چرخ عمر است که همه چیز را از حرکت بازمیدارد.
هوش مصنوعی: بارش نعمتهای تو به قدری فراوان است که همهچیز را تحت تأثیر قرار داده و آن را به تسلیم واداشته است.
هوش مصنوعی: بیتو، هم اندر دل و هم در چشم، تدبیرکنندگان بلندپایه هیچگونه وجودی ندارند.
هوش مصنوعی: ناخواسته، جایی که کار انجام میشود، بهتر از تو کسی وجود ندارد که بتواند آن را مدیریت کند.
هوش مصنوعی: وجود تو مانند عطر مشک است که فضا را پر کرده و این دیوانگی و زیبایی به مانند ابرهای وسیع و سبک است که در آسمان در حال حرکت هستند.
هوش مصنوعی: کی میتواند با سنگینی شخصیت تو درآمیخته شود؟ حتی گردش زمان نیز زیر بالهای تو نمیتواند قرار گیرد.
هوش مصنوعی: لباس فاخر و شیکی که بر تن توست، از پارچهای نازک و لطیف ساخته شده که نشاندهنده بزرگی و زیبایی توست، مانند آسمان وسیع و بیپایان.
هوش مصنوعی: با گذشت زمان و پیر شدن، چهرهات همچون نور خورشید درخشان و زیبا باقی مانده است.
هوش مصنوعی: ای کسی که مانند تو فرزندی در دنیا به وجود نیامده و هیچ قانونی نمیتواند به ارزش تو نزدیک شود.
هوش مصنوعی: بدون محبت تو هنوز زنده هستم، اما حقیقتاً مثل من کسی صبر و تحمل ندارد.
هوش مصنوعی: در گوشه چشمم، لحظهای افتادهام که در آرزوی دشتهای وسیع و بیکران هستم.
هوش مصنوعی: در هر دم که میکشیم، تلخی و اندوهی نهفته است و در هر گفتاری که بیان میکنیم، نشان از درد و غم وجود دارد.
هوش مصنوعی: چشمهایم پر از اشک شده و این درد در دل من به طرز شدیدی احساس میشود.
هوش مصنوعی: هر ساعت از آسمان برایم نگرانکننده است و هر لحظه از تابش آفتاب برایم دردسرساز میشود.
هوش مصنوعی: چشمم از بس که دردها را تحمل کرده، به مانند انسان ضعیفی است که از شدت ناتوانی بیطاقت شده است.
هوش مصنوعی: بدن به زحمت دچار شده و چشمها چیزهایی را دیده که قبلاً نمیدانستهاند، و من نیز از سختیها یاد گرفتهام.
هوش مصنوعی: در برخی مواقع، چشم من به زیباییهای تو مانند یک بازیچه میماند و در دیگر مواقع، نگاه من توانایی بیان آنچه در دل دارم را دارد.
هوش مصنوعی: گاهی از روی عصبانیت و در حالتی ناامیدی کاری میکنم که حتی گمان نمیکنم از دستم برآید! زیرا دیدگاه دیگران نسبت به من تغییر کرده است.
هوش مصنوعی: به خاطر تو، به این شیوه با مردم رفتار میکنم، چشمانم پر از آرزو و امید است.
هوش مصنوعی: چشمانم هنگامی که از نور خسته شد، تو به من بخندیدی و همه چیز برایم زیبا شد.
هوش مصنوعی: امروز در میان آنها وضعیتی به وجود آمده است که هیچ کس به سوی نور و روشنایی نمیرود.
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که این تمام اضطراب و ترس ناشی از این باشد که انسانها از یک مکان رفتهاند و جایی باقی نمانده است.
هوش مصنوعی: زیرا که من مثل عنقایی از نور خورشید دور شدم و از مردم پنهان شدهام.
هوش مصنوعی: چشمهایم تیز و برّنده است مانند شاهین، اما در عین حال مانند طوطی دوستداشتنی و شیرینزبان هستم.
هوش مصنوعی: ای خورشید بزرگ! چطور ممکن است که خفاشی به جنگآوری تبدیل شود؟
هوش مصنوعی: از شدت درد و رنج به هر سو گشتم و به دنبال کسی میگردم که بتواند مرا درمان کند.
هوش مصنوعی: من هم نشان عاقبت خود را از زهر اسب تو دریافت کردهام.
هوش مصنوعی: این مردم، چشم من مانند دریایی عمیق است که با نگاهی بدخلق به علم و دانش مینگرد.
هوش مصنوعی: از یاد بردن مسایل و فکر کردن به نکات مهم و همچنین افزایش آرامش با نگاهی لطیف به طبیعت، سبب راحتی انسان میشود.
هوش مصنوعی: در دل تاریکی، ذهنی روشنی دارد همچون صدفی که درونش گوهر میآفریند.
هوش مصنوعی: در حال حاضر، وقتی دید که علم و دانش ارزش زیادی ندارد، به خود بالید و افتخار کرد.
هوش مصنوعی: گفتند که در ابتدا، درد وجود دارد و برای دور شدن از آن باید مبدأ را پرستش کرد.
هوش مصنوعی: امروز مطمئن شدم که مولانا با این گفتههایش به نوعی به من ایما و اشاره کرده است.
هوش مصنوعی: هیچگاه دلِ بزرگ و والا به یاد نمیآورد که بندهای در جایی وجود دارد.
هوش مصنوعی: هرچند که اکنون از آرامش و شادی دورم و غمی در دل دارم، اما از تو هیچ نگرانی ندارم.
هوش مصنوعی: از من بیشتر درخواست کن، زیرا اگر کمتر بخواهی، مانند بندهای هستی که فقط تو را میستاید.
هوش مصنوعی: وقتی که سلیمان به هدهد توجه و عنایت خاصی دارد، نشان از اهمیت و مقام اوست.
هوش مصنوعی: من برای دیدن تو آمدهام و حضورم به عنوان درخواست و احترام به توست.
هوش مصنوعی: ما همیشه با آرزوی دستیابی به مقام و جایگاه تو، به درگاهت عرض ارادت میکنیم.
هوش مصنوعی: من در حضورت مثل این کار نازل هستم و سپس ببین چه زیبایی رخ میدهد.
هوش مصنوعی: از دور دست، ابلهی بیفکر و نابخرد تو را به خود نزدیک میآورد و از این نزدیک شدن، دچار مشکلات و ناآگاهی میشوی.
هوش مصنوعی: یک مرد نابینا وجود داشت که به هدف خود رسید و این نیز راهی است که به معما میماند.
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی از بیان کنایه اشاره دارد و میتوان آن را به این صورت توضیح داد: این موضوع شبیه به این است که برخی افراد یک راز خاص را با عبارت و ادبیاتی پیچیده بیان کنند، در حالی که برای دیگران بهویژه کسانی که نمیتوانند به خوبی درک کنند، بهسادگی قابل فهم نیست. به نوعی این جمله بیانگر این است که گاهی موارد خاص و حساس به گونهای گفته میشود که ممکن است برای دیگران درک آن دشوار باشد یا کمارزش به نظر برسد.
هوش مصنوعی: هر روزی که میگذرد، به مانند زمانی است که عمر ما در آن غرق میشود، و هر روز به نوعی مقدمهای برای فردا است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
سر برهنه کردهام به سودایی
برخاسته دل نه عقل و نه رایی
با چشم پر آب پای در آتش
بر خاک نشسته باد پیمایی
چون گوی بمانده در خم چوگان
[...]
مندیش از آن بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش از آن جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول
[...]
ما از غم تو شدیم سودایی
ای دوست چرا دمی نمیآیی
بر ما گذری نمیکنی گه گه
ور میگذری دمی نمیپایی
تا تو نظری به ما و من کردی
[...]
تا تو روی چو ماه بنمایی
نتوان دید روی بینایی
نیم بالای تو نباشد سرو
که تو سرو تمام بالایی
به تماشا قدم چه رنجه کنی؟
[...]
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
از خلق جهان کناره میگیرد
آن را که تو در کنار میآیی
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.