گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

و هو جلال الدین محمدبن بهاءالدین محمد سلطان محققین و برهان مدققین است. أَباً عَنْجَدّ از فضلای روزگار و علمای نامدار بوده. بهاءالدین محمد والد ماجد مولانا اقتباس طریقت از حضرت شیخ الاکبر شیخ نجم الدین کبری نموده بود. خواص و عوام آن مملکت را به وی اخلاص و ارادت بود. به حدی که کثرت مریدین مایهٔ خوف سلطان محمد خوارزمشاه گردید. بالاخره به رنجش انجامید. لهذا مولانا بهاءالدین بامتعلقین از بلخ به عزم حجاز هجرت گزید. در نیشابور شیخ عطار را ملاقات و شیخ سفارش تربیت جلال الدین محمد به وی فرموده و مثنوی اسرارنامه به او عنایت نمود و در آن وقت جناب مولوی شش ساله بوده‌اند. غرض، بعد از زیارت مکهٔ معظمه به استدعای سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی پادشاه روم در قونیهٔ روم توقف گزین شدند. بعد از چندی مولانا بهاءالدین وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. کمالات و فضایل مولوی به مرتبه‌ای رسید که هر روز چهارصد فاضل در زمرهٔ تلامذه در مدرس وی حاضر شدند. بالاخره به خدمت شیخ شمس الدین تبریزی رسید و ارادت او را گزید و این کلمات مشهور و در اغلب کتب مسطور است. کمالات آن جناب محتاج به تحریر و تقریر نیست. مثنوی ایشان معروف است. دیوانی مبسوط نیز به نام شیخ شمس الدین تبریزی تمام فرموده‌اند. وفاتش در سنهٔ ۶۷۲ و از اشعار آن جناب اختصاراً این ابیات نوشته می‌شود.

مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه

چنانکه آب حکایت کند ز اختر و ماه

ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها

٭٭٭

ای مرده‌ای که در تو ز جان، هیچ بوی نیست

رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست

اول بدان که عشق نه اول نه آخر است

هر سونظر مکن که از آن سوی، سوی نیست

٭٭٭

شمع جان را گرو این لگن تن چه کنی

این لگن گر نبود شمع ترا صد لگن است

٭٭٭

تو هر خیال که کشف حجاب پنداری

بیفکنش که ترا خود همان حجاب شود

٭٭٭

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست

چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد

٭٭٭

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز

از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

٭٭٭

هزار مرغ عجیب از گل تو برسازند

چو ز آب و گِل گذری تا دگر چهات کنند

٭٭٭

ستاره نیست خدا را که در زمین گردد

که در هوای ویست آفتاب چرخ کبود

٭٭٭

خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

٭٭٭

خوش از عدم پرد همی این صدهزار مرغ

وز یک کمان همی پرد این صدهزار تیر

٭٭٭

گر تو فرعون منی از ملک تن بیرون کنی

در میان جان ببینی موسی هارون خویش

٭٭٭

بنمودمی نشانی، ز جمال او ولیکن

دو جهان به هم برآید، سرشور و شر ندارم

٭٭٭

نه شبم، نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

چو غلام آفتابم، همه ز آفتاب گویم

٭٭٭

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

که شدم نهان من اینجا مکنید آشکارم

٭٭٭

تا عاشق آن یارم در کارم و بیکارم

سرگشته و پابرجا مانندهٔ پرگارم

گویند رفیقانم کز عشق بپرهیزم

از عشق بپرهیزم پس با که درآویزم

٭٭٭

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

همه تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

٭٭٭

دل من رفت به بالا، تن من ماند به پستی

من بیچاره کجایم، نه به بالا نه به پستم

٭٭٭

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا، من از کجا، مال که رادزدیده‌ام

٭٭٭

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست

خام بدم، پخته شدم، سوختم

٭٭٭

من نه خود آمدم اینجا که به خود باز روم

هرکه آورد مرا باز برد در وطنم

٭٭٭

من از عالم ترا تنها گزیدم

روا داری که من تنها نشینم

٭٭٭

لاف محبتت زنم تا نفسی است در تنم

گر به تمام عمر خود بی تو دمی زنم، زنم

٭٭٭

بعد هزار سال اگر برلحدم تو بگذری

مشک شود همه گلم، روح شود همه تنم

٭٭٭

تهمت دزد برزنم هر که نشانت آورد

کاین ز کجا گرفته‌ای آن ز کجا خریده‌ای

آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری جمال خود

در پس پرده رفته‌ای پردهٔ ما دریده‌ای

٭٭٭

می‌گفت در بیابان رند دهل دریده

صوفی خدا ندارد او نیست آفریده

٭٭٭

بر بیضهٔ دل باش هان مانند مرغی دیده بان

کز بیضهٔ دل زایدت مستی ذوق و قهقهه

٭٭٭

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

٭٭٭

مباش خستهٔ هستی خراب باش خراب

یقین بدان که خرابی است عین معموری

٭٭٭

گه گه گمان بریم که این جمله فعل ماست

این هم ز تست مایهٔ پندار ما تویی

٭٭٭

جهان چون تو مرغی ندید و نبیند

که هم فوق بامی و هم در سرایی

٭٭٭

از خلق جهان کناره می‌گیرد

آن را که تو در کنار می‌آیی

٭٭٭

درین خانه نمی‌یابم جز او کس

تو هشیاری درآ شاید ببینی

من رباعیاته

انصاف بده که عشق نیکوکار است

زان است خلل که طبع بدکردار است

تو شهوت خویش را لقب عشق نهی

از عشق تو تا عشق رهی بسیار است

٭٭٭

در مذهب عاشقان قرار دگر است

وین بادهٔ ناب را خمار دگر است

٭٭٭

هر علم که در مدرسه حاصل گردد

کار دگر است و عشق کار دگر است

٭٭٭

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا خالی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامی است ز من برمن و باقی همه اوست

٭٭٭

در سینهٔ هر که ذره‌ای دل باشد

بی عشق تو زندگیش مشکل باشد

با زلف چو زنجیر گره در گرهت

دیوانه کسی بود که عاقل باشد

٭٭٭

الْجَوْهَرُ فَقْرٌ وَسِوَی الْفَقْرِ عَرَض

الْفَقْرٌ شِفاءٌ وَ سِوَی الْفَقْرِ مَرَض

الْعالَمُ کُلُّهُ خِداعٌ وَ غُرور

الْفَقْرُ مِنَ الْعالَمِ سِرٌّ وغَرَض

٭٭٭

جز من اگرت عاشق و شیداست بگو

ور میل دلت به جانب ماست بگو

گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو

ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو

مِنْمثنویه نَوَّر اللّهُ رُوْحَهُ

شادباش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

خوشتر آن باشد که سرّ دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

عشقهایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

عاشقان جام فرح آنگه کشند

که به دست خویش خوبانشان کشند

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گرچه باشد در نوشتن شیر شیر

صد هزاران دام و دانه است ای خدا

ما چو مرغان ضعیف بی نوا

گر هزاران دام باشد هر قدم

چون تو با مایی نباشد هیچ غم

ما چو ناییم و نوادر ما ز تست

ما چو کوهیم و صدا در ما زتست

ما همه شیران ولی شیر عَلَم

حمله‌مان از باد باشد دمبدم

حمله مان از باد و ناپیداست باد

جان فدای آنکه ناپیداست باد

گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست

ما کمان و تیراندازش خداست

هرکه او بیدارتر پُر دردتر

هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه‌های کنگره

کنگره ویران کنید از منجنیق

تا رود فرق از میان آن فریق

جان بی معنی درین تن بی خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود باقیمت است

چون برون شد سوختن را آلت است

دیدهٔ ما چون بسی علت دروست

رو فنا کن دید خود در دید دوست

گردش چرخه رسن را علت است

چرخه گردان را ندیدن ذلت است

پایه پایه رفت باید سوی بام

هست جبری بودن اینجا طبع خام

پای داری چون کنی خود را تولنگ

دست داری چون کنی پنهان تو چنگ

گر به صورت آدمی انسان بدی

احمد و بوجهل خود یکسان بُدی

از که بگریزیم از خود، ای محال

از که برتابیم از حق، ای وبال

صورت و معنی چو شیر و بیشه دان

یا چو آواز سخن اندیشه دان

از سخن صورت بزاد و باز مرد

موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بی صورتی آمد برون

باز شد کانّا اِلَیْهِ راجِعُون

گر به جهل آییم آن زندان اوست

ور به علم آییم آن ایوان اوست

گر بگرییم ابر پر رزق وی‌ایم

ور بخندیم آن زمان برق وی‌ایم

ماکه‌ایم اندر زمان پیچ پیچ

چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ

یاد آرید ای مهان زین مرغ زار

یک صبوحی در میان مرغزار

یاد یاران یار را میمون بود

خاصه کان لیلی و آن مجنون بود

این روا باشد که من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو

وعدهای آب لب چون قند کو

ای جفای تو ز دولت خوبتر

انتقام تو ز جان محبوب‌تر

از حلاوت ها که دارد جور تو

از لطافت کس نیارد غور تو

نار تو این است نورت چون بود

ماتمت این است سورت چون بود

نالم و ترسم که او باور کند

وز ترحم جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جدّ

بوالعجب من عاشق این هر دو ضدّ

چند امانم می‌دهی ای بی امان

ای تو زه کرده به کین من کمان

یا جواب من بگو یا داد ده

یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش جز دیدار من

حرف و گفت و صوت را برهم زنم

تا که بی این هر سه با تو دم زنم

یاوه کرده وسوه باشی دلا

گر طرب را باز دانی از بلا

ای گران جان خوار دیدستی مرا

زان که بس ارزان خریدستی مرا

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد

گوهری طفلی به قرص نان دهد

مرد و زن چون یک شوند آن یک تویی

چون که یک ها محو شد بی شک تویی

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال و وهم نبود هوش ما

باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش گدای هوش ماست

باده از ما مست شد، نی ما ازو

قالب از ما هست شد نی ما ازو

این همه گفتیم لیکن در بسیج

بی عنایات خدا هیچیم، هیچ

مطلق آوازها از شه بود

گرچه از حلقوم عبداللّه بود

کفر هم نسبت به خالق حکمت است

چون به ما نسبت کنی کفر آفت است

سوی من منگر به خواری سست سست

تا نگویم آنچه در رگ‌های تست

عقل خود را از من افزون دیده‌ای

تو من کم عقل را چون دیده‌ای

چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است

خودنه عقل است آن که مار و کژدم است

موسی و فرعون را معنی رهی

ظاهر این ره دارد و آن بی رهی

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسئی با موسئی در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

این عجب این رنگ از بی رنگ خاست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست

اینت خورشید نهان در ذره‌ای

شیر نر در پوستین بره‌ای

در حروف مختلف شور و شکی‌ست

گرچه از یک روی سر تا پا یکیست

آن یکی رو ضد و دیگر متحد

از یکی رو هزل و دیگر روی جد

هر نبی و هر ولی را مسلکی است

لیک تا حق می‌برد جمله یکی است

آینه هستی چه باشد نیستی

نیستی بگزین گر ابله نیستی

هستی اندر نیستی بتوان نمود

مالداران بر فقیر آرند جود

بر بدی‌های بدان رحمت کنید

بر منی و خویش بینی کم تنید

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند ماری شود

اسم خواندی رو مسما را بجو

مه به بالا دان نه اندر آب جو

هرچه جز عشق خدای احسن است

گر شکرخواری است آن جان کندن است

کُلُّ شَیءٍ مَا خَلاَ اللّهَ باطِلُ

اِنَّ فَضْلَ اللّهِ غَیْمٌ هَاطِلُ

اُقْتُلُونی یا ثِقاتی لایماً

اِنَّ فُی قَتْلِی حَیاتِی دائِما

از تو ای بی نقش با چندین صور

هم مشبه هم موحد خیره سر

مفترق شد آفتاب جان‌ها

در درون روزن ابدان ها

چون نظر در قرص داری خوریکی است

وان که شد محجوب ابدان در شکی است

ای برادر تو همه اندیشه‌ای

مابقی تو استخوان و ریشه‌ای

گر گل است اندیشهٔ تو گلشنی

ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی

هیچ گنجی بی دد و بی دام نیست

جز به خلوتگاه حق آرام نیست

افکن این تدبیر خود را پیش دوست

گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

ای بسا کس را که صورت راه زد

قصد صورت کرد و بر اللّه زد

این جهان نیست چون هستان شده

وان جهان هست بس پنهان شده

دست پنهان و قلم بین خط گذار

اسب در جولان و ناپیدا سوار

آنچه پیدا عاجز و پست و زبون

وآنچه ناپیدا چنین تند و حرون

می درد می‌دوزد این خیاط کو

می‌دمد می‌سوزد این نفاظ کو

ساعتی کافر کند صدیق را

ساعتی مؤمن کند زندیق را

صِبْغةاللّه هست رنگ خُمّ هو

پیسه‌ها یک رنگ گردد اندرو

چون در آن خُم افتد و گوییش قُمْ

از طرب گوید منم خُم لاتَلمُ

این منم خود خُم اناالحق گفتن است

رنگ آتش دارد اما آهن است

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم

گوید او من آتشم، من آتشم

آتش چه آهن چه لب ببند

ریش تشبیه و مشبه را بخند

ای ملامت گو سلامت مر ترا

ای سلامت جو رها کن تو مرا

جان من کوره است و با آتش خوشست

کوره را این بس که خانهٔ آتش است

باز دیوانه شدم من ای طبیب

باز سودایی شدم من ای حبیب

حلقه‌های سلسله تو ذوفنون

هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

چون قلم در دست غداری بود

لاجرم منصور برداری بود

در وجود ما هزاران گرگ و خوک

صالح وناصالح و خوب و خشوک

حکم آن خو راست کاو غالب تراست

چون که زر بیش از مس آمد آن زر است

سیرتی کان در وجودت غالب است

هم بر آن تصویر حشرت واجب است

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

ما زبان را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

ملت عشق از همه دین‌ها جداست

عاشقان را مذهب و ملت خداست

ای خنک آن کس که بیند روی تو

یا در افتد ناگهان در کوی تو

در بهاران زاد و مرگش در دی‌است

پشه کی داند که این باغ از کی است

آزمودم عقل دوراندیش را

بعد ازین دیوانه خواهم خویش را

هرکه گوید جمله حقند احمقی است

هرکه گوید جمله باطل آن شقی است

لفظ در معنی همیشه نارَسان

زان پیمبر گفت قَدْکَلَّ اللسان

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند

در شکست اهل دل جد می‌کنند

آن مجاز است این حقیقت ای خران

نیست مسجد جز درون سروران

تادل مرد خدا نامد به درد

هیچ قومی را خدا رسوا نکرد

گر شود عالم پر از خون مال مال

کی خورد مرد خدا الا حلال

جان نباشد جز خبر در آزمون

هرکه را افزون خبر جانش فزون

نور را هم نور شو با نار نار

جای گل گل باش جای خار خار

از غم بی آلتی افسرده است

نفس اژدرهاست او کی مرده است

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و یهود

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

بلکه گردونی و دریایی عمیق

هر زمان دل را دگر رایی بود

آن نه از دی لیک از جایی بود

پس چرا ایمن شوی از رای دل

عهد بندی تا شوی آخر خجل

این هم ازتأثیر حکم است وقدر

چاه می‌بینی و نتوانی حذر

دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل ز اهل دل برداشتی

ای بسا معشوق کاید ناشناخت

پیش بدبختی نداند عشق باخت

مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست

پیش دشمن دشمن و بر دوست، دوست

از تو رُسته است ار نکوی است ار بد است

ناخوش، و خوش در وجودت از خود است

نفی از یک چیز و اثباتش رواست

چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

هرچه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان

زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد

آخر از وی جست و همچون باد شد

هرکجا تو با منی من خوشدلم

گر بود در قعر گوری منزلم

هرکجا باشد شه ما را بساط

هست صحرا گر بود سَمُّ الخِیاطْ

آزمودم مرگ من در زندگی است

چون رهم زین زندگی پایندگی است

اُقْتلُوُنی اُقْتُلُونی یا ثقات

اِنَّ فی قَتلی حیاتی فی الحَیات

بدر می‌جویم از آنم چون هلال

صدر می‌جویم در این صف نعال

از جمادی مُردم و نامی شدم

از نما مردم به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا برآرم از ملایک بال و پر

از ملک هم بایدم جستن ز نو

کُلُّ شیٍ هالِکُ إلّا وَجْهَهُ

بار دیگر از ملک پران شوم

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم، چون ارغنون

گویدم اِنّا اِلَیْهِ راجعُون

آب کوزه چون در آب جو شود

محو گردد در وی و چون او شود

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو

که نه معشوقش بود جویای او

چون درین دل برق مهر دوست جست

اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

تشنه می‌نالد که کو آب گُوار

آب هم نالد که کُو آن آب خوار

جذب آب است این عطش در جان ما

ما از آنِ او و او هم ز آن ما

میل معشوقان خوش و خوش فر کند

لیک میل عاشقان لاغر کند

عشق معشوقان دو رخ افروخته

عشق عاشق جان او را سوخته

کهربا عاشق به شکل بی نیاز

گاه می‌کوشد در آن راه دراز

قرب نی بالا و پستی رفتن است

قرب حق از حبس هستی رستنست

با دو عالم عشق را بیگانگی است

اندروهفتاد و دو دیوانگی است

مطرب عشق این زند وقت سماع

بندگی بند و خداوندی صداع

پس چه باشد عشق دریای عدم

در شکسته عقل را آنجا قدم

سخت مست و بی خود و آشفته‌ای

دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای

غیر عقل و جان که در گاو و خراست

آدمی را عقل و جان دیگر است

باز غیر عقل و جان آدمی

هست جانی در نبی و در ولی

جان گرگان و سگان از هم جداست

متحد جان‌های شیران خداست

ظاهر آن اختران قَوّامِ ما

باطن ما گشته قوام سما

پس به صورت عالَم اصغر تویی

پس به معنی عالم اکبر تویی

تو به هر صورت که آیی ایستی

که منم آن بالله آن تو نیستی

مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش

صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای

در کف شاهد نگر چون بنده‌ای

من عصایم در کف موسی خویش

موسی‌ام پنهان و من پیدا ز پیش

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظن است و حیرانی نظر

هرکه او اندر نظر موصول شد

این خبرها پیش وی معزول شد

عقل سایهٔ حق بود حق آفتاب

سایه را باآفتاب حق چه تاب

گرچه قرآن از لب پیغمبر است

هرکه گوید حق نگفت او کافر است

باده نی در هر سری شر می‌کند

آن چنان را آن چنان تر می‌کند

ای بسا ریش سفید و دل چو قیر

ای بسا ریش سیاه و دل منیر

بس منافق کاندرین ظاهر گریخت

خون صد مؤمن به پنهانی بریخت

عقل ضد شهوت است ای پهلوان

آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان

هرکجا خواهد خدا دوزخ کند

اوج را برمرغ، دام و فخ کند

یار غالب شو که تا غالب شوی

یار مغلوبان مشو هان ای غوی

حجت دهری همین باشد که من

غیر این ظاهر نمی‌بینم وطن

عمر کرکس سه هزار و پانصد است

مر کبوتر را چه باشد زان به دست

می‌بمیرد از کبوتر صد هزار

مرگ کرکس می‌نبیند آشکار

جمله پندارند کرکس باقی است

نی، غلط کردند یک کس باقی است

می‌نماند زین جهان یک تار مو

کُلُّ شییٍ هالک اِلّا وَجْهَهُ

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

بی امید نفع بهر عین نقش

هیچ کوزه گر کند کوزه شتاب

بهر عین کوزه نی از بهر آب

نقش ظاهر بهر نقش غایب است

و آن برای غایب و دیگر ببست

هرکسی اندازهٔ روشن دلی

غیب را بیند به قدر صیقلی

گر تو گویی کان صفا فضل خداست

نیز این توفیق صیقل زان عطاست

هر دل ار سامع بُدی، وحی نهان

حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان

گر به فضلش پی ببردی هر فضول

کی فرستادی خدا چندین رسول

عالم خلق است ره سویِ جهات

بی جهت دان عالم امر و صفات

هرکسی پیش کلوخی سینه چاک

کان کلوخ از حسن گشته جرعه ناک

باده خاک آلودتان مجنون کند

صاف اگر باشد ندانم چون کند

جان چو بی این جیفه بنماید جمال

من نیارم گفت لطف آن وصال

چون شکار خوک آید صید عام

رنج بی حد لقمه خوردن زوحرام

آنکه ارزد صید را عشق است و بس

لیک او کی گنجد اندر دام کس

بس نکو گفت آن رسول خوش جواز

ذرهٔ عقلت به از صوم و نماز

زانکه عقلت جوهر است، این دو عَرض

این دو در تکمیل او شد مفترض

عقل جزوی عقل را بدنام کرد

کام دنیا مرد را ناکام کرد

هست الوهیت ردای ذوالجلال

هرکه در پوشد بدو گردد وبال

ای بسا نازا که او گردد گناه

افکند مر بنده را از چشم شاه

این نیاز از جسم لاغر می‌کند

صدر را چون بدر انور می‌کند

عشق آن شعله است کوچون برفروخت

هرکه جز معشوق باشد جمله سوخت

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود

بی خدا آب حیات آتش بود

زندگانی بی تو جان فرسودن است

مرگ حاضر از تو غایب بودن است

چون قِدَم آید حَدَث گردد عبث

پس کجا راند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش کند

چون که دنگش کرد همرنگش کند

باز پیلم دید هندستان به خواب

از خراج امید برده، شد خراب

بار دیگر آمدم دیوانه‌وار

رو رو اکنون زود زنجیری بیار

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بر دَرم

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که شکستم سلسلهٔ تدبیر را

عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگ و از فرزانگی

هرچه غیر شورش و دیوانگی است

اندر این ره دوری و بیگانگی است

معنی مردم بر آتش حاکم است

لیک آتش را قشورش هیزم است

کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست

قدرت آتش همه بر ظرف اوست

گفت فرعونی اناالحق، گشت پست

گفت منصوری اناالحق و بِرَست

آن انا را لعنت اللّه در عَقَب

وین انا را رحمت اللّه ای عجب

این انا هُو بود در سرّ، ای فَضول

زاتحاد نور نز راه حلول

ای خدا آن کن که آنت می‌سزد

که به هر سوراخ مارم می‌گزد

هرکرا اسرار حق آموختند

مُهر کردند و دهانش دوختند

آسمان شوابر شو باران ببار

آب اندر ناودان ناید به کار

آب باران باغ صد رنگ آورد

ناودان، همسایه در جنگ آورد

اندرین ملت نبد مسخ بدن

لیک مسخ دل بود ای ذوفطن

وقت خشم و وقت شهوت مرد کُو

طالب مرد چنینم کو به کو

ور خرد جبر از قَدَر رسواتراست

زان که جبری حس خود را منکر است

جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست

جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست

این که فردا این کنم یا آن کنم

این دلیل اختیار است ای صنم

پوزبند وسوسه عشق است و بس

ورنه کی وسواس را بسته است کس

پیر، عشق تست نی موی سپید

دست گیر صد هزاران ناامید

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل

حسن لیلی نیست چندان هست سهل

گفت صورت کوزه است و حُسنْمی

می خدایم می‌دهد از جام وی

باده از غیب است و کوزه این جهان

کوزه پیدا، باده در وی بس نهان

یا خَفِیَّ الذاتِ مَحْسوسَ العَطَی

اَنْتَ کالماءِ ونَحْنُ کَالرَّحی

اَنْتَ کالرِّیحِ وَنَحْنُ کَالغُبار

یَخْتَفی الریحُ وَغَبْراهُ جِهار

جُنبشِ ما هر دمی خود اَشْهَد است

که گواه ذوالجلال سرمد است

گردش سنگ آسیا در اضطراب

اَشْهَد آمد بر وجود جوی آب

ای برون از وهم و قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من

رحم کن بر وی که روی تو بدید

فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

جمله عالم ز اختیار و هست خود

می‌گریزد در سر سرمست خود

تا دمی از هوشیاری وارهند

ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

جمله دانسته که این هستی فخ است

ذکر و فکر اختیاری دوزخ است

چیست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

ای ز تو ویران مکان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم

جان من بستان تو ای جان را اصول

زان که بی تو گشته‌ام از جان ملول

ای رفیقان راه‌ها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نر خونخواره‌ای

او ندارد خواب و خور چون آفتاب

روح‌ها را می‌کند بی خورد و خواب

ای عدوی شرم و اندیشه بیا

که دریدم پردهٔ شرم و حیا

تا نسوزم کی خنک گردد دلت

ای دل ما خانمان و منزلت

خانهٔ خود را همی سوزی، بسوز

کیست آن کس که بگوید لایَجوز

اَنْتَ وَجْهی لاعَجَب إِنْلا اَرَاه

غایةُ الْقُربِ حِجابُ الاِشْتِباه

من ندانم که تو ماهی یا وثن

من ندانم که چه می‌خواهی ز من

برگ کاهم پیش تو ای تند باد

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

توبه را بار دگر سیلاب برد

دزد آمد پاسبان را خواب برد

بوی جانی سوی جانم می‌رسد

بوی یار مهربانم می‌رسد

عاشقی و توبه و امکان صبر

این محالی باشد ای جان را سطبر

استخوان و پوست رو پوشست و بس

در دو عالم غیر یزدان نیست کس

چیست پرده پیش روی آفتاب

جز فزونی شعشه تیزی و تاب

چون که جمله از یکی دست آمده

این چرا هشیار و آن مست آمده

چون ز یک دریاست این جوها روان

این چرا نوش است و آن زهر روان

وحدتی که دیده با چندین هزار

جنبشی که دیده در عین قرار

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل از سودای او کور است و کر

گر طبیبی را رسد زین گون جنون

دفتر طب را فرو شوید به خون

طب جمله عقل‌ها منقوش اوست

روی جمله دلبران روپوش اوست

مات اویم مات اویم مات او

که همی رانیم تزویرات او

بحر وحدانی است جفت و زوج نیست

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

نیست اندر بحر شرک و پیچ و پیچ

لیک با احول چه گویم هیچ هیچ

آن یکی که زان سوی و صفست و حال

جز دویی ناید به میدان مقال

هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب

همچو کشتی غرقه می‌گردد به آب

تا سحر جمله شب آن شاه ولی

خود همی گوید الست و خود بلی

گر به خویشم هیچ رأی و فن بدی

رأی و تدبیرم به حکم من بدی

بودمی آگه ز منزل‌های جان

وقت خواب و بیهشی و امتحان

در زمان بیهشی خود هیچ من

در زمان هوش اندر پیچ من

چون الف چیزی ندارم ای کریم

جز دلی دل تنگ‌تر از چشم میم

آن الف چیزی ندارد غافلی است

میم دلتنگ آن زمان عاقلی اَست

مؤمن و ترسا، یهود و گبر و مُغ

جمله را رُوسوی آن سلطان اُلُغ

پنج وقت آمد نماز رهنمون

عاشقانش فی صلوة الدائمون

خلق را چون آب دان صاف و زلال

وندر آن تابان صفات ذوالجلال

آن مبدل شد درین جو چند بار

عکس ماه و عکس اختر برقرار

جمله تصویر است عکس آب جوست

چون بمالی چشم خود، خود جمله اوست

نقش‌ها گر باخبر گر بی خبر

در کف نقاش باشد مختصر

کوزه گر با کوزه باشد کارساز

کوزه از خود کی شود پهن و دراز

صورت از بی صورت آمد در وجود

همچنان کز آتشی زاده است دود

فاعل مطلق یقین بی صورت است

صورت اندر دست او چون آلت است

تا به دریا سیراسب و زین بود

بعد ازینت مرکب چوبین بود