گنجور

 
کلیم

بی‌قدر نخواهم شد اگر خاک‌نهادم

خوارم منگر ذره خورشیدنژادم

از هستیم ار نیست نشان، نام به جا هست

در نزد شب و روز جهان نقش زیادم

جنس من و بازار رواج این چه خیالست

چون قبله‌نما در حرم کعبه کسادم

از دامن صحرای جنون دست ندارم

گر اشک به آبم دهد و آه به بادم

بی‌قدرتر از غم به دل ماتمیانم

هرچند که نایاب‌تر از خاطر شادم

از دست من آزرده چرا خلق نباشند

چون خامه به حرف همه انگشت نهادم

در مکتب عشقست کتابم ورق دل

روشن نشود جز به خط زخم سوادم

یک نقد دغل همت من خرج نکرده است

تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم

در سینه کلیم این همه ناخن که شکستم

از کار دل خود گره غم نگشادم

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
منوچهری

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم

از بهر شما من به نگهداشت فتادم

قفلی به در باغ شما بر بنهادم

درهای شما هفته به هفته نگشادم

انوری

دردا و دریغا که دل از دست بدادم

واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم

آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود

خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم

با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری

[...]

جلال عضد

باز از چمن غیب برآورد صبا دم

ساقی منشین خیز و بده جام دمادم

در جام صفاهاست که بی‌جام جهان‌تاب

کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم

من می خورم و جرعه بدین دخمه فشانم

[...]

حزین لاهیجی

چون مهرهٔ ششدر، شده رفتار ز یادم

از چار جهت بسته فلک راه گشادم

آب گهرم ساخته باگرد یتیمی

جنس هنرم، در همه بازار کسادم

ممنون نبود شمع من از دست حمایت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه