گنجور

 
انوری

دردا و دریغا که دل از دست بدادم

واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم

آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود

خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم

با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری

سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم

دل در سخن زرق زراندود تو بستم

تا در غم تو خون دل از دیده گشادم

مپسند که با خاک برم درد فراقت

چون دست غم عشق تو برداد به بادم

با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم

هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

تا مادرتان گفت که من بچه بزادم

از بهر شما من به نگهداشت فتادم

قفلی به در باغ شما بر بنهادم

درهای شما هفته به هفته نگشادم

جلال عضد

باز از چمن غیب برآورد صبا دم

ساقی منشین خیز و بده جام دمادم

در جام صفاهاست که بی‌جام جهان‌تاب

کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم

من می خورم و جرعه بدین دخمه فشانم

[...]

کلیم

بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم

خارم منگر ذره خورشید نژادم

از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست

در نزد شب و روز جهان نقش زیادم

جنس من و بازار رواج این چه خیالست

[...]

حزین لاهیجی

چون مهرهٔ ششدر، شده رفتار ز یادم

از چار جهت بسته فلک راه گشادم

آب گهرم ساخته باگرد یتیمی

جنس هنرم، در همه بازار کسادم

ممنون نبود شمع من از دست حمایت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه